رمان اندروید



شهروزبراری صیقلانیiran_Adab va Nashr dasstani .   

                                  حواشی پیرامون  وزارت اارشاد اسلامی دولت تدبیر و امید  و اثری بنام  نیلیا» 

                             

 

       

 

تکنیک های داستان نویسی جدید در غرب، در ادبیات داستانی امروز ایران نیز تأثیر چشم گیری داشته است. نمودهای تکنیک های مدرن را می توان در داستان های کوتاه منتشر شده در چند سال اخیر یافت. از جمله ظهور روزنه ی باریکه ای از نور در ظلمات خفقان کلیشه های پرتکرار داستان نویسی خلاق کشورمان که با درخشش نویسنده ی گمنام از شمال این سرزمین آغاز گشت ، و همگان تا چندی از یکدیگر جویای هویت فردی میشدند که برنده ی جایزه ی نخل طلایی از جشنواره داستان نویسی بومی در وولدوبوستوگ روسیه شده بود . یک دوره در بیخبری و بی اثری گذشت تا پس از پنج سال نهال نو رس و طر از زیر سایبان درختان تنومند قد الم کرده و سری در میان سرها در آورد ، کمتر کسی در ابتدای امر به او توجه داشت و به ظاهر امر که بی ادعا و مبهم بود ، تا اولین اثر داستان بلندش توسط نشر راشدان و نشر مرکزی دلیور گشت و در ابتدای مسیر به بیرحمانه ترین شکل ممکن دست ردی به سینه ی جوانک خورده باشد ، او بی شک اولین درس را گرفت ، اینکه دنیای چاپ و نشر داستان و رمان ، بی ترحم تر از کشتارگاه مرغ است . سپس به فاصله ی یک سال بعد خیلی بی صدا و بی آنکه هزینه ای متوجه ی تبلیغاتش شود یک اثر با نام عجیب نیلیا» از سوی انتشارات قدیمی و خوش سابقه ی پوررستگار گیلان به سایز رقعی و جلد ساده و طرحی خاص و بی مانند چاپ و نشر گردید ، بدلیل تیراژ محدود در چاپ های نخست تا تجدید چاپ دوم و سوم طی شش ماه سریعا به تجدید چاپ چهارم با مقیاس قبلی یعنی تیراژ ده هزار نسخه با حجم 397صفحه با فونت نازنین و فشرده ، بدون پرتی فضای سفید صفحات ، روانه ی ویترین کتابفروشی های مجاز سراسر کشور شد ، و ان زمان بود که من برای نخستین بار متوجه ی وقوع اتفاقاتی فرای مسایل معمول در صنف نشر ادبیات داستانی گشتم ، دقیق به یاد دارم که غروب پنجشنبه ی اواخر آذر ماه بود که در فروشگاه شهرکتاب نزد دوست قدیمی ام بودم که طی یکساعت هفت یا هشت مشتری داخل فروشگاه شدند و هرکدام با لحن متفاوتی به مانند تمنا خواهان خرید یک داستان بلند بودند . همگی درخواست خرید همان اثر را داشتند و با کمی دقت در حالت گفتاری مشتریان ، با حالتی ملتمسانه مواجه شدم ، و سوال از متصدی که آیا فلان کتاب را دارید؟ ولی رگه های اضطراب و استرس درون لحن پرسششان به وضوح قابل فهم بود ، سپس با شنیدن پاسخ مثبت از سوی متصدی ، یک هیجان و اسودگی خاطر خاصی درون هرکدامشان بوجود می آمد . نکته ی قابل توجه تشابه نام کتابی بود که آنان میخواستند ، اثری بنام نیلیا. تا که عاقبت متصدی گوشی تلفن فروشگاه را پاسخ داد و به مدیر فروشگاه گفت که یکی از شعبات شهر کتاب در شهر رشت با مدیریت اقای سروش صحت و همسرشان ، تقاضای صد جلد از نیلیا را داشته اند ، خب روال کار بر مبنای ده تایی در سفارشات پیش میرفته تاکنون ، حال چه شده که ده برابر از یک اثر سفارش داده میشود ، لحظاتی بعد آخرین نسخه ی باقی مانده در شهر کتاب نیز به یک دختر با پوشش مانتوی دبیرستان رسید ، و او با شوق گفت

 ؛ آخه میدونید چیه؟ شین بزرگ من هردو متولد یلدا هستن ، منم میخوام اینو امشب به خواهرم کادو بدم.   

من که متوجه منظورش نشده بودم ، لبخندی عاریه زدم و پس از خروجش از دوست و همکارم پرسیدم که:

    شین دگر کیست؟ 

او نیز همچون من سردرگم و گیج شده بود ، اما فروشنده ی فروشگاه که پسری دانشجو بود برایمان توضیح داد که شین لقب نویسنده ی اثر نیلیا ست. و من دریافتم که ان جوان جویای نام که در نوجوانی جایزه ی تندیس طلایی جشنواره ی وولدوبوستوگ روسیه را برده بود ، یعنی شهروز براری ، اینبار با لطف و فرصتی که سرخانم حمیرا پوررستگار از انتشارات موفق رستگارگیلان با دوازده شعبه ی فروش کتب در سراسر استان به این جوان داده است ،توانسته قدم بزرگی در به اثبات رساندن خود بردارد . ، او اثری بنام نیلیا را پس از ممیزی های پرحاشیه و و. به ثبت کتابخانه ملی ایران دراورده و با کسب مجوز فیپا و کدشابک برای چاپ و ساپورت و سرمایه گذاری پر ریسک یک فرد آشنا ، که صرفا برای خدمت به جامعه ی نشر چنین سرمایه گذاری پر ریسکی را پذیرفته بوده روانه ی بازار ادبیات داستان نویسی کرده است.

اما. با اینکه نیلیا به پشت ویترین فروشگاه های کتب راه یافته ، باز معمای اصلی بی پاسخ مانده بود برایمان ، دوست و همکارم دکتر شهاب از انتشارات راشدان و جناب مهندس بیگی نیز همچون بنده ی حقیر سراپا غرق حیرت بودند که بی هیچگونه صرف هزینه های سنگین تبلیغاتی و تدارکات لازم چگونه این اثر که محصول اولین تجربه ی یک نویسنده جوان است توانسته همتراز با اثر برجسته ی سرکار خانم زویا پیرزاد ، چراغ ها را چه کسی خاموش کرد__ جزء پرفروش ترین های نیم سال ابتدایی باشد؟. 

آنگاه به پیشنهاد دوستان برای عرض ادب و تبریک و همچنین سفارش تعداد بالایی از اثر ، با شخص خانم رستگار تلفنی تماسی حاصل شد ، و دلیل اصلی چنین استقبال بی سابقه ای را از یک اثر جویا شدیم ، و پاسخ مبهم بود ، ایشان فرمودند ؛  

فروش بالایش بخاطر هیچ شگرد و یا ت کاری در حوزه ی نشر و توزیع کتاب نیست بلکه بخاطر زاویه ی دیدگاه منحصر بفرد نویسنده ی اثر از مفهوم یک داستان بلند خلاق است که روزنه ی جدیدی از تابش نور امید را در خفقان کلیشه های درهم رونده و خسته کننده ی ادبیات داستانی گشود . 

من پیشاپیش میدانستم که بی شک لازمه ی چنین موفقیتی ، ساختارشکنی و ارائه ی حرفی جدید است . اما مادامی که اثبات بگردد یک نویسنده ساختار شناس است و بقول معروف یک چند دهه خاک صحنه ی ناشرین کتاب را تنفس کرده باشد آنگاه شاید بتوان پذیرفت که بطور مثال فلان استاد خردمند و آاهل قلمی جثارت و شهامت بخرج داده و سر پیری ساختارشکنی کرده تا پایه گذار مسیری جدید برای نسلی نو و آیندگان باشد، نه انکه اینچنین یک فرد اهل دلنویس که حالا بر فرض ده سال پیش یک جایزه ی نیمه معتبر هم از یک جشنواره ی نویسندگی فورکلوریک در فلان دهکوره برنده شده باشد ، اما این که میزان و ملاک نخواهد بود که اول راه نویسندگی و خنده آورش اینجاست که در اولین اثر رسمی و ثبتی که به مرحله ی چاپ و نشر رسیده اقدام به ساختار شکنی کند !. 

سالی که نکوه ست از بهارش پیداست .

خدا به آخر عاقبت این راه رحم بدارد

 

        استاد حبیب الله آشتیانی برخوردار

تهران ، اسفند 1393  

 

 

پیوست به این بیانیه ، پاسخ جناب آقای محمد رسول اخوانیان ، از پیشکسوتان و بزرگان جامعه ی ادبیات داستانی و ناشرین معتبر میدان انقلاب تهران، در پاسخ به مواردی که ناگفته ماند توسز استاد آشتیانی برخوردار. 

 

           پیرو فرمایشات شما ، عارضم خدمتتان که : 

برای فردی مثل من که با هفتاد و سه سال سن ، دست کم بیش از نیم قرن را در حوزه ی نشر کتاب و بویژه ادبیات داستانی فعالیت داشته ام قابل پذیرش نبود ، زیرا یک اثر هر انچقدر که زیبا و قوی و فاخر باشد اما باز برای عرضه و فروش آن به چندین فاکتور برجسته و سرنوشت ساز و تعیین کننده نیاز مند است . منتهای مراتب اثر مذکور بنام. نیلیا » هیچ کدام از پیش فاکتورهای مورد نظر را دارا نبود ، و از همه بدتر انکه این اثر دقیقا در اوج بحران بازار کاغذ و نوسانات قیمت کاغذ به بازار ارایه شد ، و گزینه ی مهم تر و تعجب بر انگیز تر اینکه این اثر در بدترین زمان سال از لحاظ آماری و میانگین متوسط عرضه و تقاضا به بازار امد ، و گزینه ی غیر معمول سوم اینکه ، نیلیا » اثر داستانی بلند بقلم شین براری ، در رده بندی ثبت کتابخانه ملی ایران در ژانر عجیبی ثبت گردید که از دیدگاه عرضه و تقاضا برای این ژانر ، تقریبا سرمایه گذاری تبدیل به یک حماقت خواهد شد ، و یا اینکه اسم سرمایه گذار را پیشاپیش در لیست برشکستگی های ماه بعد باید قرار داد ، اما اینک سرمایه ی حامی این اثر طی دو ماه کاملا بازگشت و بعلاوه ی سود حاصل از فروش نیز عایدش شد . و تا شش ماه و نیم نخست چهل هزار نسخه ی آن در چهار تجدید چاپ بفروش رفته بود که به مفهوم چهارصد درصدی موفقیت یک اثر در پیشخوان و صندوق فروشش است. .  

قابل ذکر است که منظور از ثبت در ژانر عجیب ، این است که معولا کتابهای ادبیات داستانی در ژانرهای متنوع اما شناخته شده ای نوشته و عرضه میشوند ، اما برای اولین بار در تاریخ چهل ساله ی ثبت وزارت ارشاد اسلامی جمهوری اسلامی ایران عزیزمان برای گنجاندن یک اثر نو در دسته بندی های از پیش تعریف شده ، به مشکل بر خورده اند زیرا محتوای اثر پیچیده تر و در عین حال ساده تر از انیست که بشود انرا در ژانر تخیلی، ژانر عاشقانه ،جنایی، وحشتناک ،علمی ، یا بگنجانند و بخاطرش تمام معیارهای زیر بنایی ثبت کتب این سرزمین را دستخوش تغییر و تحول نموده و یک سر دسته ی جدید بنام [ویژه ی مخاطب خاص] به گروه بندی های موجود افزودند تا بقول معروف نیلیا را به تنهایی در ان رده قرار دهند .

از اینرو با جمعی از همکاران منتقد و معترض به وزارت ارشاد اسلامی و سپس به سازمان کتابخانه های عمومی کشور و سازمان آموزش عالی کشور و نهادهای مرتبط نامه نگاری نمودیم ، و دلایل چنین تغییر بنیادین در اصول کلی سیستم کتابداری کشور و سازمان ثبت هنری را جویا شدیم و به یک نهاد و سازمان خاص ارجاع داده شدیم و در نهایت پاسخ و حقایق امر کمی واضح تر شد و از پشت هاله ی غبارآلود ابهامات در آمد ، بطور مثال میتوان به یک پارگراف از نامه نگاری سازمان ثبت آثار ادبی به کانون نویسندگان خیبر اشاره کرد که دلیلشان را اینگونه توجیح مینمایند؛ 

 

_پیوست پاسخ به پرسش شما 

پاراگراف دوم ، خط دوم از اینرو متخصص ویژه ی سازمان ثبت اثار ادبی دچار شاهبه و شک شدند و اثر به کمیسیون هنرهای نوشتاری در دانشکده ادبیات داستانی و قسمت سبک شناسی حماسی ارسال گردید تا در جلسه ی کمیسیون با حضور شش استاد ادبیات معاصر و سه نویسنده ی معتبر و کارشناس ارشد ادبیستان هنر راءی به گنجاندن این اثر در یکی از پنجاه گروه معمول داده شود ، که نتیجه ی کمیسیون بطور اجماع نه اساتید و متخصص راءی به مورد پنجاه و یک جیم درون لیست مربوطه داده شد ، که عدد 51درون گزینه ها به منزله ی هیچکدام از گزینه های پیشین درون لیست ، همچون (({• 25_رئالیسم_26_مازوخیسم_27_پست مدرنیسم_28_مدرنیسم_30_ادبیات داستانی معاصر_31_ادبیات داستانی کهن _32_متن آزاد دلنوشته _33_داستان روایی _34_داستان بلند پیرنگ فرعی_35_داستان بلند خلاق_36_داستان نویسیو. ))} میباشد و ضمیمه ی جیم به این گزینه ، یعنی [51جیم] به مفهوم درخواست کارشناس ویژه ی سطح درجه A ادبیات داستانی بین المللی میباشد . و از اینرو فارغ از انکه نویسنده اثر چه کسی میباشد برای روشن شدن درجه ی کیفی اثر و یا اصل بودنش برای امتیاز دهی به پیشنهاد ریاست محترم وزارت ارشاد اسلامی چنین بررسی ای به انجمن ویژه ی دانشگاه University Westchester unauthorized Britain در بریتانیا شهر وست برومویچستر لند انگلستان سپرده شد . که متقابل از آنجا نیز به دانشگاه نورت برومیونایتد نیویورک ، به ریاست استاد شیرین نشاط در نیویورک آمریکای جهانخوار فرستاده شد تا درون ابر کامپیوتر این دانشگاه معتبر و فوق العاده حرفه ای در تجزیه تحلیل چیدمان واژگان ادبیات صد و هفت زبان رایج دنیا به بررسی و تحلیل برسد ، و از پیشرفته ترین الگوریتم پیچیده ی این فناوری برای تجزیه تحلیل و نمونه سنجی اثر با هزاران اثری که پیش از ان در سیستم جهانی ادبیات داستانی وورد آلتینگ به ثبت رسیده بوده انجام گردد ، از نمونه ی ترجمه برابر اصل ان هیچ گزینه ی مشابهت و یا کپی برداری از نوشته ی پیشینیان حاصل نشد که گواه بر اصالت اثر بود و سبب سربلندی . سپس در آنالیز اثر ، هزاران داده ی کد نوشته ی کامپیوتر ی شامل صدها جنبه و زاویه ی پنهان و کشف نشده ی اثر حاصل گردید که طی شش ماه بعد از ان ، کد ها توسط تیمی از دانشجویان دانشگاه نورت یونایتد استید تیتلی به سرپرستی استاد شیرین نشاط به داده های محتوایی در نقد و تجزیه تحلیل و انبوهی از آمار و ارقام آماری مبدل گردید (قابل ذکر است که تمامی دانشجویان مذکور از فارسی زبانان تاجیک ، افغان تبار و ایرانیان مشغول در تحصیل این دانشگاه بودند ،برای تایید صحت گفته های فوق به ادرس سامانه ی اینترنتی استاد شیرین نشاط در لینگ تارنمای مجازی http://www.shirinneshat.blogfa.com بروید تا به سندیت و استناد محکمه پسند اظهاراتم برسید 

نهایتن درون نتیجه ی نهایی که از استاد شیرین نشاط گزارش شد ، 103 تکنیک ناب و نوین نویسندگی در این اثر یافت گردید که خودش رکورد قبلی این ابرکامپوتر رو جابجا نمود ، و آخرین رکورد ثبت شده در آثار داستانی ادبیات جهانی مربوط به یک کتاب از مجموعه آثار کافکا و آنتونی هیگنز و آمتونی چخوف بود که درون چهار اثرشان در قالب یک کتاب صد تکنیک نویسندگی یافته بود   

 

 

 این اثر در عین حال

یکی از این نمودها تکنیک فراداستان است. فراداستان، تکنیکی اس. ت که در آن راوی در میانة داستان، به فرایند داستان نویسی و نوشتن و به داستان بودنِ داستان اشاره می کند. راوی با این تکنیک، بین داستان و مخاطب فاصله ایجاد می کند. در این مقاله، چند داستان کوتاه منتشر شده در دهه های 70 و 80 هجری خورشیدی، از نویسندگان مختلف بررسی شده است. نویسندگان این داستان ها، برای آفریدن فراداستان، از تمهیدها و شگردهای مختلفی بهره برده اند که در این پژوهش به معرفی و بررسی آنها پرداخته و معلوم شده است که چگونه این تمهیدها به خلق فراداستان منجر شده اند و در نهایت، خاصیت فراداستان چه تأثیری بر فرم و محتوا و تأثیرگذاری داستان ها داشته است.

 


           داداستان کوتاه پوتین ی 

 

    کفشهر      

 

   {} مردمانی کفش پرست ، دمپایی بدست _#اپیزود اول

  امروز صاحبم دوباره مرا از توی جاکفشی بزرگ درون باغ در آورد. تازه داشتم به بقیه کفش ها پز می دادم که حالا حالاها قرار نیست از من استفاده ای بشود و من هم یک دل سیر می خوابم. ولی نخیر!!! باز شروع شد. به بندهایم قسم این بشر عاشق من است. آخر تقصیر من چیست که سیاه و سفیدم؟!!! شما بگویید مقصر منم که از نسل گورخرها هستم؟!

لبه دهانم را گشاد می کند، و پایش را تا جایی که می تواند توی حلقم فرو می کند. یا کفشِ پاشنه بنددد.! نفسم را حبس می کنم. آخر من از دست این آدم چی ها که نمی کشم!!!

ـــــ مگر تو شعور نداری؟ مگر فهم نداری که هی سرِ من را با کله گوسفند عوضی می گیری؟!   در دلم همینطور بد و بیراه بارش می کردم که نقشه های پلیدی به ذهنم رسید. من و آدمیزاد رو به روی خیابان بودیم. خب.خب.یک آدمیزاد پایش پیچ می خورَد، یک مَلَق در هوا می زند ، و بعد هم به دیدار حق می شتابد. کسی که به یک کفش بی گناه و مظلوم شک نمی کند! بند هایم را شل و شل تر کردم. آها.ایول! پایش به بندهایم گیر کرد، و با کله توی آسفالت رفت. حالا فقط به یک ماشین نیاز دارم. یک پراید همینطور به ما نزدیک و نزدیکتر می شد. بندهایم را به آسمان بلند کردم و خواستم تکبیرِ این آدمیزاد را بگویم.  ناگهان راننده  ماشین با دیدن ما، انگار که سوسک دیده باشد جیغ کشید!!!! ماشاالله از تهِ حلقش هم جیغ می کشید ها !!!! فرمان ماشین را چرخاند و رفت توی تنه درخت !!!  ماشین های دیگر همینطور مارپیچ به یکدیگر برخورد کردند، و به بندم قسم همگی شان انالِلّه شدند. کمی بعد پلیس و نیروی هوایی و آتش نشانی و هر کوفت و زهرماری که بود، دور تا دورِ خیابان ها اطراف را بستند. اهالیِ اورژانس مثل پلنگ مازندرانی پریدندبه سمت ما. .صاحبم را روی برانکارد خواباندند، و مرا از پاهایش در آوردند و به جانِ من نه، به جانِ شما اشک شوق از چشمانم سرازیر شد.

همه جا غرق در سکوت بود. خلوتِ خلوت. .خودم را کشان کشان به سمتی می بردم تا اینکه صدایی از پشتِ سرم گفت: میو {گربه}

 

_____________________________________

 {} {} اپیزود دوم # پاپوش سواری  

      _من قد کشیده بودم . از کودکانه هایم ده تقویم دور شده بودم ، از نوجوانی ها گذر کرده بودم و به سرحد کمال ، همچون تاج کاج بلند مغرورانه ایستاده بودم 

من ساکن باغ چکمه پوش ، و تنها فرند و وارث خاندان چکمه پوش بودم و آخرین خانه ی بزرگ و چوبی در انتهای باغ خانه ی مان بود و ده اتاق و ایوان در ابتدای باغ و حاشیه ی زرد و خشکیده ی ان محل زندگی ده اجاره نشین مان بود . پدر برای انها سنگ تمام گذاشته و به آنان اجازه میداد تا از جاکفشی اصلی و بزرگ در ورودی باغ استفاده کنند ، و با افتخار سینه اش را سپر میکرد که هیچگاه هیچ پا ای در میان مستاجرین باغ نبوده و همگان از قشر مرفه و پاپوشیدگان این جامعه بوده اند ، جا کفشی ما همچون تابوتی بود که شش میّت درونش جا میگرفت، گاه تصور میکردم در زمان وقوع تسونامی میتوان از آن بعنوان قایق حضرت نوح بهره برد و از هر یک از مستاجرهای ساکن باغ مان یک جفت در آن نهاد تا پس از فروکش کردن تسونامی منقرض نشوند ، زیرا تنها منبع درآمد مان از ده اجاره نشین اتاق و ایوان های حاشیه ی باغ بود. جاکفشی مان عمومی بود و از جاکفشی مسجد محله شلوغ تر بود ، زیرا مسجد محله یمان کفشدارش اختلاص گر از اب در امد ، با یک گونی کفش از صحنه گریخت و اکنون متواری ست بی شک به فرنگ نقل مکان کرده و اکنون در ناز و ثروت زندگانی میکند . از ان پس مسجد محل مان برشکست گشت و اکنون بشکل غیر انتفاعی اداره میشود و از روش هایی مانند اجاره ی یک متر مربع از فضای باز مقابل مسجد به مسافران بابت برپاکردن چادر مسافرتی امرار معاش و کسب رزق و روزی حلال میکند و گاه نیز برای اهل کسبه ی محل یک پاپوش تمیز درست میکند تا از انان حق سقوط یا بلکه سکوت بگیرد . ، در این شهر معیار انسانیت و شرافت و دارندگی در کفش است ، برخی کمیت را فدای کیفیت کرده اند و تمام پشتوانه ی یک عمر زندگانی شان به ده ها جفت کفش کهنه خلاصه گشته ، اما همگان میدانیم که ثروتمند حقیقی آن افرادی هستند که از فرنگ بازگشته و یک جفت پوتین خزدار درون خزانه ی بانک کفاش دارند ، ما هم زمانی قصد داشتیم با افتتاح یک حساب بند کفش ، و افزودن سپرده بطور ماهیانه پس از شش سال یک وام کفش چرم اصل با سود هفده درصد و اقساط پلکانی بگیریم اما از وقتی پدرم قاب ع مرحومم را نیمه شب از دیوار ربود ، یک زن جدید به خانه یمان افزوده گشت که عنوانش مادرخوانده برای من و همسر برای پدر است . او از سطح پایین جامعه و دختر یک دمپایی پوش است البته حتی روز ورودش به باغ و ازدواجش با پدر پا بود ، خودم در دفتر عقد و انزجار شنیده بودم که عاقد در خطبه ی عقده ی شان گفته بود به مهریه ی 57 لنگه ی چکمه ی لاکی بهار ازادی و یک جلد کبوتر کاکل زری ، و دو شاخه ی قند و نمک و یک حلب روغن نبات شما را به عقده ی . ، آیا وکیلم؟ 

و او نیز از هول حلیم همان بار اول گفته بود با اجازه ی خاندان دمپایی پوش بله .

در حالیکه او تظاهر به عیان و اشراف میکرد و در عمل انها همگی پا بودند. تنها نام پسوند خاندانشان دمپایی پوش بود ، حال او نیز یک جفت سندل بندی نو بعنوان شیربها برای مادرش گرفته و پدر بخاطر خرید ان تا خرخره زیر قرض و بدهی رفته .

 

______________________ ________

 

       {} {} {} پوتین های صندوق دار _اپیزود سوم 

 

روزی که پدرم موفق شد به لطف نامادری و ندانم کاریهای من ، سکته پنجمش را بزند ، فوت شد ، بیمه ی عمرش در حد خرید یک پوتین شیک برایم کفاف داد . 

 پوتین های نو و گران از بوتیک شیک، عطر خوشبختی میدادند ، شب نخست چنان سرمستش شده بودم که او را به اتاق خوابم فراخواندم و با وسواس کنار پایه های زهوار در رفته ی تخت خوابی وارثی جفت به جفت گذارده بودم ، و صبح روزی نو ، تنها یه وظیفه در روزگارم بروی شانه هایم سنگینی مینمود ، انکه آنان را به پای کنم و بیرونشان ببرم، تا شهر را کوچه به پس کوچه ، خیابان تا به حاشیه بگردانمشان . بندهای بلندش را با لطافت بریدم ، تا مبادا وصله ی ناجوری شود ، و در زیر فرش برای روز مبادا و تنگ دستی پنهان نمودم . میدانم که اگر به توصیه های مکافیش عمل کنم و هربار به موقع واکسش را عوض کرده و حواسم به لاستیک سابی های پاشنه اش باشد میتوانم حالا حالاها از ان سواری بگیرم . شب دوم او را همچون روز نخست تمیز و براق کرده اما از ترس نگاه خشمان مادرخوانده ام نتوانستم به اتاق دعوتش کنم ، روزها پس از دیگری آمدند و رفتند تا که نمیدانم چه کسی از دیگری خسته شد!? من از او؟ یاکه او از من و شهرپرسه های ناتمام ،اما هرچه بود او به مرخصی رفت و مدتی درون جاکفشی ی چوبی و نمور دم ایوان پارک گشت و از همنشینی با پوتین های شاسی بلند و ساق دار نامادری بهره برد 

تا که . 

________________________________________

{} {} {} {} اپیزود چهارم _پوتین های ی 

[]حادثه .

          ، ان روز بی مقدمه درب جاکفشی را گشودم و چشمانم به منظره ای عجیب و ناموسی دوخته شد، اما از سر عقل سلیم و حکمت خودم را به ندیدن زدم ،سلفه ای ساختگی کرده و کمی به دقت روی نوشته های بی مفهوم قوطی واکس نگریستم سپس درب جاکفشی را بسته و از انجا دور شدم ، سالها گذشته و دلم محرم راز گشته ، هنوز نیز به هیچکس نگفته ام که ان روز مهم و از یاد نرفتنی چه چیزی را با چشمانم به نظاره ایستادم اما هیچ نگفتم ،هیچ بروز ندادم ، چونکه میدانستم در این. روزگار تخمه سگ،،،، نه!. نه! ببخشید از دهانم در رفت، در این روزگار بد و مردمان ناسازگار ، جزء راست ماست نباید خورد ، هر ماست راست نشاید کرد پس منم زبان بر دهان گرفتم و به غیر حسن و حسین ، زری ،و پری و مستاجرین و اهل محل به هیچ کس نگفتم ، و دلم را سینه ی اسرار عزل باید کرد ،،،چی گفتم الان؟. نه!.ببخشید کمی فشارات روحی روانی بر کلیه هایم زیاد گشته ، و اغاز فصل سرما نیز دلیل بر میّت شده؟!. مزید بر غفلت شده؟! چ میدونم !?. در کل هنوز انتهای صف ایستاده ام تا که نوبتم شود ، زیرا که هرچقدر جاکفشی باغ مان بزرگ است در عوض دستشویی باغمان کوچک است ، و جمعا ده اجاره نشین که بطور متوسط هرکدامشان سه توله دارند ، نه!. ببخشید. منظورم سه فروند بچه ی قد و نیم قد دارند بهمراه پدر و مادرشان پنج نفر و ده خانوار میشود پنجاه نفر ، و بعلاوه تعداد ما بعنوان مالک بوغ ،،،، چی شده?. نه!. منظورم باغ بود ، سرجمع با تخفیفات میشویم پنجاه و یک نفر و نصفی ، زیرا من هنور نصفه محسوب میشوم ، و این جمعیت کثیر الانتشار تنها یک مستراح یک متر در یک متر دارا میباشیم ، ولی از آنجایی که من یک عدد از کلیه های سمت چپم را فروخته ام ، در مبحث دستشویی رفتن به نوعی نصفه محسوب میگردم ، و معمولا خارج از صف به مستراح رفت و برگشت Vip میروم و میایم ، ولی امروز بدلیل نقص فنی در سلامت گوارشی و هضم غذا و کلیوی یک ترافیک عجیبی بر صف مردانه حاکم شده ، بگذریم ، کجا بودم؟ 

خب من پشت اقا تقی بودم از اولش ، هنوزم صف ت نخورده ، نمیفهمم پس چرا زهراخالا بیرون نمیاد از دستشویی ، آقا هول نده ، اینجا زن و بچه ی مردم نشستن ،،،،   

یک ساعت بعد

آخ خخخ. راحت شدم . خب داشتم مینالیدم براتون ، نه! یعنی داشتم عرض و طول میکردمتون ، که از یک راز بزرگ افشاگری کنم ، خب. بالاخره روز موعود که رسید و حادثه رخ داد ، و من و من. و من هنوز به هیچکس نگفته ام که ان روز پوتین های گردنی و ساق دار مادرخوانده ، یا شاید نامادری ام با حالتی عشوه گرانه ، بندش را انداخته بروی بند دیگر و نما میداد ، و بین دو لنگه ی چکمه های لاکی و سوراخ آقا تقی بود و از همه بدتر آنکه هرکدامش به سمت بیرون ، و بروی چکمه های آقا تقی شل و بی اختیار ولو گشته و غش رفته بود و مشغول دلبری برد و پوتین های هیز من نیز زبانه هایش پر عطش بیرون و آویزان مانده بود و از سمت دیگر جاکفشی زول زده بود بر ماجرا ، گویی همچینم بدش نیامده بود ، ، دریغ از ذره ای شرم و حیاء آن روز از سر غیرت به ناچار تصمیم سختی گرفتم و نیمه شبی بیخبر همراه یک چراغ قوه و اهالی باغ ، از پشت جاکفشی به انان نزدیک شدیم تا مبادا شک ببرند ، آنگاه به یکباره درب جاکفشی بزرگ و دیواری مان را گشودیم و نور چراغ قوه ها بر ی و برهنگی آن دو متهم و گنه کار افتاد ، از هجوم همسایگان نتوانستم بفهمم که چه سوء تفاهمی در حال وقوع ست ، و تنها وقتی از ماجرا اگاه شدم که از قبرستان کفشهای پاره و سنگسار دو جفت کفش ، یکیشان پوتین های ساق بلند نامادری و دیگری نیز شریک جرمش در ان شب سیاه ، به باغ بازگشتم و در جا کفشی را که گشودم در کمال حیرت با چکمه های لاستیکی اقا تقی چشم در چشم شدم ، گویی نیشخند میزد برویم ، با تعجب پرسیدم که پس اکنون ما کدامین کفش های هرزه و مفسد اخلاقی را سنگسار نمودیم ؟ 

و انجا بود که دریافتم پوتین های خودم انشب سیاه و شوم با پوتین های ساقدار نه همبستر گشته بود ، دریافتم ان پاشنه های بیرون مانده از قبری که ساعاتی پیش به انان کلوخ کلوخ سنگ میزدم پوتین نازنین خودم بود ، کمرم شکست. اوففففف .

 

 

 

نوشته ی بداعه نویسی از جلسات کارگاه داستان نویسی خلاق توسط شهروز براری صیقلانی. همان شین براری روی جلد .

مخلصتون نگین شیر آقایی_صدف اشراغی

 آیدا آغداشلو ، دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل

عاشق هم باشید 

بووووس 

 


.  

دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ،  در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه  همچون سوهان روحم بوده
هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . 
و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست
گمان میکردم مرور زمان  مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و  به مرور از خاطرم برود. 
در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی 
انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل
درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده 
پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده
و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر 
بیوه ی غریب ، چشم براه ست 
اما چشم براه کی؟ 
ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده .  تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.
 ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت  شوهرش و پسربچه ای هفت ساله  را از دست داد ، و از آن بدتر  قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر  و عزادار  با رخت سیاه  به چله ی بنشیند . 

باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!.    دگر بار باز  پاییز از شهر گذشت ، 
رشت _سردش است!
جاده ها مرا میخوانند•••••
عزم من دلکندن و رفتن است••••
رسم جاده ها نیز هجرت است•••
بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••
نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•
چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم
چیز چندانی در آن نبود 
لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود . 
یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند 
واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ،  دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ،  بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک  در این یخبندان و سرمای شدید  با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند   ، 
برای انکه از انان بگریزم  ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم
درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم .  به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان
سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای  درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند
چشمانم را لحظاتی میبندم ، 
شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد
اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!
از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما
قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه  چیست 
از من به طعنه میپرسد ؛ 
 چای تلخ ، سردتر؟.
   یا که 
  چای سرد ، تلخ تر؟ 
سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید
_میگوید که از صفر تا صد  چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛  میدانی پدر چای  این سرزمین کیست؟ 
کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛   مگه چای هم بابا داره؟  خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه  کیه؟  مادرقهوه چی شکلیه؟
پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز  به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛  مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد 
مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات  محروم کرد 
و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره . 
من با لکنت میگویم ؛  ب ب ب بخدا  غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،  
قهوه چی میگوید؛  با کی حرف میزنی جوان؟. 

راه گریزی نیست 
از کافه خارج میشوم ، 
لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد  نمننننننن

(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح  سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ،  مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛  طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای خورد با  خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار
 خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟  ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا


ه


  دیباچه  اثر پستوی شهر خیس .  
 

                         به‌نام‌او

 

__پیش‌درآمد     

بی‌شک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگی‌هایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونی‌یمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشه‌ی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بی‌مقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بی‌جسم و بی‌کالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکه‌ی   نوری روشن و عطرآگین در دوران  ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِ‌ی خاکی همواره همراه ماست،  همراهی که بی‌وقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی  شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهنده‌ی الهی،  با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ،  تنهایی‌مان را فرصتی ایده‌آل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ،  و گاه از خصیصه‌ی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثه‌ای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگی‌ها و مسایل گوناگونی شده و دغدغه‌هایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونی‌مان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهره‌گیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونی‌شان یافته‌اند ، بطور مثال همگان شنیده‌ایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکری‌شان نبوده و نیست و آنها و قلم‌شان تنها یک وسیله‌اند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کرده‌اند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شده‌اید که گوشه‌ای خلوت در میانِ همهمه‌ی شلوغِ روزمرگی‌ها می‌یابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکه‌کاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحه‌ای سفید یا منظره‌ای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفته‌هایی ناشناخته و غریب  از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر  گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ‌ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگان‌شان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دست‌نویس‌هایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشته‌ایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشته‌هایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کرده‌اند  ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دست‌نوشته‌ ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشت‌ساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دست‌نویس‌ها ، دلنوشته‌ها ، نامه‌ها و عاشقانه‌هایِ شخصیت‌های داستان به درک بهتر‍ِ روحیات و احساساتشان یاری رسانده‌ام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید .  _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگی‌ها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونی‌مان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایره‌ی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهنده‌ی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته  مثل افسانه‌ای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسنده‌اش همچون  ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد،  همچنین یک دلنوشته‌ی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دست‌نوشته‌ها و دلنویس‌ها کاملا برابر با اصل‌شان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء  داستان نبوده و نیست. مقدار  زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته  حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که  بنده‌ی حقیر  کوشیده‌ام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشاره‌ای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است.  این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشه‌ی روزمرگی‌های یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دست‌نوشته ‌های معمولی و دلنوشته‌ی شخصیت‌ها و گاه حتی نامه‌ها‌ی عاشقانه ‌می‌اندازد  ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند:  ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوء‌تفاهم _حسادت _ قانون عشق  _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_  کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشت‌ها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامه‌پسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستان‌های اول تا پنجم از دیالوگ‌های بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود.   با آرزوی بهترینها برای شما  

      ★ ش‍هروز‌براری‌‍‍صیقلانــی                                            

اثار برتر ماه اخیر ، شهروز براری صیقلانی بیشعوری ، و


شهروزبراری صیقلانی رمان عاشقانه   صفحه اثار مکتوب از شهروز براری صیقلانی  


شهروز براری صیقلانی 

      قسمتی از داستان بلند شهر خیس


  .    صفحه 262.  

   _در سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه‌ی آسمان را میساید و پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.  خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کرده‌ای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ‌ی میهن در دلِ محله‌ی ضرب خیمه زده است.  کوچه‌های باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسرده‌ی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شب‌های شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست. زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازی‌اند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید  تیر چراغِ  بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش  هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تن‌پوشِ سیاهش  محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی  سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بن‌بست را غافلگیر کند .  و کمی مانده به میانه‌ی کوچه  منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ،  آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازی‌ای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!آن شب نیلیا از  تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده،  و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمی‌آمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد. انگار صدایی همچون صدای خش‌خشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد. یک خلأ به وسعت کائنات   دخترک خواست حرکت کند و راه برود. اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت. پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت  _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بی‌کران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند.  وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ،  و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود  موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد  ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خنده‌ی کَریع و آزار دهنده‌اش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛  این فقط یه خوابه ، نترس  قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده .  ®نیلی  کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد  و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خنده‌ی شنیع و فجیع آن گویی دور   و ضعیف تر میشد ، .  نیلی باز به مسیرش ادامه داد . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد،  . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانه‌ی مسیر روشن و تابناک  ، ستاره‌ای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیاره‌ی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشته‌ی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی  و روشنایی‌ بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ،  او همچنان صدای خش‌خشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته  از فرط سرما ، به سمت کره‌ی سنگی و این خانه‌ی اجاره‌ای یعنی زمین ، پناهنده میشود.  و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچه‌ی این کره‌ی خاکی  میگردد، سپس به زیر دریاچه‌ی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانه‌ی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایین‌تر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانه‌ی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محله‌ی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید.  لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامه‌ی رادیو به پایان رسیده بود ، خش‌خشی آزاردهنده از آن پخش میشد   دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانه‌ی همیشگی ، صدایش را بچه‌گانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ‌ژون، ژونی از اینکه نوه‌ای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم‌. _مادربزرگ؛  دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه ! 

 

    ★داستان سوم★

     (   رشت__این شهرِ رویایــــی   )

 

   -® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـه‌ای بازیگوش خـالـی از رنگـ و  ریــاح و بـی‌شــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد.  و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانه‌ی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش  زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام  کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــ‌چون مهــره‌ی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـ‌چــه‌ی پُـر از آب ِمــیدان‌ِ گلســـار  ، خودنـــمایی میکرد  و بســوی قلــعه‌ی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش  ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود  و فـــواره‌ای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونه‌اش و نیمه‌ی ماهی‌وارش گــویی همــ‌ـ‌چون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود ‌.      --همان دوران بود که از بیـــراهه‌ی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــه‌ی شان بود،  خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــه‌ی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچه‌ی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تن‌پوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسوده‌ی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بی‌مهری و خودخواهی از دهانه‌ی هرکوچه ‌ای میگذشت ، و حتی نیم‌نگاهی هم به تنِ خاکی کوچه‌ها نمیکرد ، بعبارتی کوچه‌های خاکی ، با تیرچراغ‌های چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمت‌پوشِ کوچه‌های آجری لطمه‌ای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنه‌‌ی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانه‌ای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناخته‌‌ی نیلیا،  بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته ، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شب‌بو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغه‌ی پیر و خرفتِ شهر،  و صدالبته  بواسطه‌ی سفارشی که وی به داروغه‌ی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده ‌است. وگرنه بی‌شک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بی‌روحه بتنی تعویض نموده بودند.   پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ،  کوچه‌ی بن‌بست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و  کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچه‌ی بن‌بستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانند کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت.  نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانه‌ی نبش کوچه می‌آمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ می‌ایستاد و نظاره‌گر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این  بازدیدها ، و سرکشی‌های پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرم‌آوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچه‌ی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطه‌ی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوت‌ها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گل‌آلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشم‌سفیدی  با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان  بواسطه‌ی لایه‌ی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و زرد پاییزی به تنِ ِ کوچه‌ی خاکی آنها میریزد .   چندی بعد نیز از دیدگاه او،  کوچه‌شان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینه‌ی کوچه پرتاب شده ،  از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچ‌وجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچه‌ی خاکی‌شان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچه‌ی خاکی‌ست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد.  با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محله‌شان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و  مرور از خیابان جدید، روح تازه ای به محــله‌ی ضــــــرب دمیـــده شد ،  و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا  محــله‌ی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر  ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـوانده‌ی شــهر نــباشد ـ حتی بــاغـی که به  روســیاهی اش شهرت داشت (سیاه‌باغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد.  تمام شـهـر  بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی  سبز ،  شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس  ، یک کلانشهر رسید. .  در دل شـهر ، محـلـــه‌ای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان  دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچه‌های قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد.   بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند.  اما باز  تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.

 


 


منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.     شین براری

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

 

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

  

یکروز که 

 با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های ه شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود    

     منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

 (تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود ) 

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده. 

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی ه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود. 

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

 

 

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود. 

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد . 

 

مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.  

 


  

معرفی بهترین داستان های کوتاه معروف ادبیات جهان | داستان کوتاه ادبی و خارجی - وبلاگ طاقچه

 

در 6 دقیقه بخوانید

112,798 بازدید

داستان کوتاه همان‌طور که از اسمش پیداست، داستانی است که کوتاه باشد! ادگار آلن پو، نویسنده معروف آمریکایی درباره داستان کوتاه می‌گوید:

 

داستان کوتاه روایتی است که بتوان آن را در یک نشست (بین نیم تا دو ساعت) خواند. همه جزئیات آن باید پیرامون یک‌ موضوع باشد و یک اثر را القا کند.»

 

این گونه داستان‌نویسی گذشته کوتاهی دارد. اولین داستان‌های کوتاه در اوایل قرن نوزدهم نوشته شدند. ادگار آلن پو در آمریکا و نیکولای گوگول در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را به جهان معرفی کردند که امروزه به آن داستان کوتاه می‌گوییم.

 

داستان کوتاه مثل دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌‌هایی باز می‌شود و خواننده می تواند برای مدت کوتاهی از این دریچه به اتفاق‌هایی که رخ می‌دهند نگاه کند.

 

داستان‌های کوتاه یا در نشریه‌ها و مجلات چاپ می‌شوند و یا به صورت مجموعه‌ای از چند داستان در یک کتاب منتشر می‌شوند. داستان‌هایی که در یک کتاب کنار هم قرار گرفته‌اند می‌توانند از یک نویسنده باشند یا از نویسنده‌های مختلف. در این یادداشت با کتاب‌هایی از هر دو دسته و بهترین داستان‌های کوتاه جهان آشنا می‌شویم.

 

در یادداشت معرفی بهترین داستان‌های کوتاه فارسی» مجموعه‌ای از بهترین داستان های کوتاه فارسی از نویسندگان معروف ایرانی معرفی کردیم. پیشنهاد می‌کنیم یان یادداشت را هم بخوانید.

 

 آنتوان پاولوویچ چخوف (۱۹۰۴ – ۱۸۶۰) داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس بزرگ روس است که به عقیده بسیاری از نویسندگان و منتقدان او مهم‌ترین نویسنده داستان کوتاه ادبی است. کتاب بهترین داستان‌های کوتاه چخوف» شامل سی و چهار داستان کوتاه است که چخوف آن‌ها را در ۲۴ سالگی تا سال پایانی زندگی‌اش نوشته. چخوف با اینکه ۴۴ سال بیشتر زندگی نکرد اما در طول زندگی کوتاه خود تاثیرات شگرفی بر داستان‌نویسی و نمایشنامه نویسی گذاشت.

 

کتاب نه داستان» مجموعه‌ای از نه داستان‌ کوتاه جروم دیوید سلینجر، نویسنده معاصر آمریکایی است که احتمالا نام رمان معروف او، ناطوردشت، به گوشتان خورده‌است.

 

این کتاب پیشتر با عنوان دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم» منتشر شده بود، این نام را مترجم برای کتاب و همچنین برای داستان هشتم، با عنوان اصلی …دودومیه اسمیت»، انتخاب کرده‌بود.

 

به تازگی ترجمه تازه‌ای از این کتاب توسط کاوه میر عباسی در نشر ماهی منتشر شده است. با نگاه کلی به کتاب می‌توان به وجود عناصر محوری  مشترک در داستان ها پی برد. مساله جنگ و تاثیرات مخرب آن یکی از مفاهیمی است که در تمام داستان‌ها دیده می‌شود، در برخی پررنگ‌تر و در برخی دیگر کمرنگ‌تر. مثلا در داستان ششم، تقدیم به ازمه با عشق و نکبت، این موضوع نقش محوری دارد. راوی داستان یک نظامی آمریکایی است که از حضور خود در جنگ می‌گوید. او با دختر جوانی به نام ازمه ملاقاتی داشته که پس از شش سال به جشن عروسی‌اش دعوت شده است . او حالا می‌خواهد چند مطلب افشاگرانه درباره عروس بنویسد.

 

در باقی داستان‌ها نیز نشانه‌های کوچک و بزرگی از جنگ و اثرات آن می‌بینیم که ناشی از حضور سلینجر در جنگ جهانی دوم و درک اثرات مخرب آن است.

 

 آلیس مونرو نویسنده کانادایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۳ است. کتاب زندگی عزیز» مجموعه‌ای از چهارده داستان کوتاه او است که در آن با آدم‌های معمولی و زندگی‌های معمولی روبرو می‌شویم، آدم‌هایی که از فرط عادی بون انتظار نداریم که در قصه‌ها ببینیم‌شان. مونرو در داستان‌هایش ما را درجریان واقعیت زندگی شخصیت‌ها قرار می‌دهد و خودِ زندگی را توصیف می‌کند، زندگی‌‌ای که نمی‌توان‌ آن را خلاصه کرد یا بخش‌هایی از آن را حذف کرد تا خوشایندتر شود.

 

 مونرو نویسنده داستان کوتاه با سبک ساده است. داستان‌های او چند لایه نیستند و او منظورش را بدون پیچیدگی به خواننده می‌رساند.

 

آلیس مونرو استاد داستان کوتاه معاصر» لقب گرفته و از نظر منتقدان جامعه کتابخوان را با داستان کوتاه آشتی داده‌است. پس لذت خواندن این کتاب را از دست ندهید.

 

 کافه پاریس» یکی از مجموعه داستان‌های کوتاه از نویسنده‌های بزرگ جهان است که تنوع داستانی بسیار خوبی دارد، هجده داستان از چهارده نویسنده. داستان‌هایی ازنویسنده‌های مشهور قرن نوزدهم تا قرن قرن بیست‌یکم، از ادگار آلن پو و نیکلای گوگول که بنیانگذاران ژانر داستان کوتاه در اوایل قرن نوزدهم هستند تا عزیز نسین که یکی از مشهورترین طنزنویسان معاصر ترکیه است. آلبر کامو، لئون تولستوی، فئودور داستایوفسکی و گی دو موپاسان از دیگر نویسنده‌هایی هستند که داستان‌هایشان را در این کتاب می‌خوانیم.

از جدید ترین موارد در خلاقیت ادببیات داستانی پارسی  ،  میتوان به ادغام  سبک  فرمالیسم هنری  ،  مکتب روسی با  ادبیات داستانی مدرنیته ایرانی  توسط نویسنده ی نو قلو و پر کار شین براری  اشاره داشت،   وی  با  کتاب  داستان بلند   ؛ پستوی شهر خیس _   به جامعه کتابخوان معرفی شد ،  و  با کسب جوایزی مانند  جایزه ی ادبیات بهرام صادقی و  جایزه ی مهرگان جشنواره  تورنتو کانادا،  ۲۰۱۸ ،  و جایزه ی جشنواره ی واژه چین  از مسابقات بین المللی  قسمت فوکلور  ،   سال ۲۰۱۹‌‌   از  جشنواره  کتاب  فرانکفورت و بخش  اثار  بایکوت شده و  ممیزی  نیز  اثار وی  تحسین گشته ،  و نقد های  مثبتی  در تجلیل از اثار و ساختارشکنی هایش نوشته شد، 

او  با  خلق کاراکتر های  محبوبی همچون     نیلیا  »   

هاجر 

مریم السادات ،  

شهریار 

قامپت 

علی کلاهدار 

هپلی 

از  ادامه دهندگان  سبک و ایده ی  شخصیت پردازی  صادق هدایت  در  بوف کور است  که  نام یکی از  کاراکتر های فرعی  ان،   پسرمرد خنزرپنزی بود .  چک     

 

مارسل امه نویسنده مشهور فرانسوی است که آثارش در یهترین‌های ادبیات فرانسه قرار می‌گیرد. کتاب دیوار گذر» پنجمین مجموعه داستان این نویسنده است که شامل پنج داستان با نام‌های دیوار گذر، کارت، حکم، ضرب المثل و چکمه‌های هفت فرسخی ‌است. داستان‌های این کتاب در فرانسه تحت اشغال در جنگ جهانی دوم روایت می‌شوند اما فضایی فانتزی دارند.

 

مترجم در مقدمه کتاب می‌گوید:

 

 

مارسل امه نگاه بدبینانه‌ای نسبت به جهان دارد ولی این نگاه به جای منتهی شدن به یأس و پوچی به طنزی سیاه می‌رسد. او با شلاق طنز به تمام حماقت‌های جمعی حمله می‌کند. با این حال اهل پند و موعظه نیست و قبل از هر چیز می‌خواهد سرگرم‌مان کند و با درآمیختن واقعیت و خیال ما را از فشار روزمرگی‌ها برهاند.»

کتاب خوبی خدا» را که می‌خوانی انگار نشسته‌ای تا به قصه نه نفر با سلیقه و فرهنگ متفاوت گوش بدهی. یک سرخپوست، یک ژاپنی، یک سیاهپوست، یک هندی، یک بوسنیایی و چند سفیدپوست که همگی از نویسندگان شاخص ادبیات امروز آمریکا هستند و با تمام تفاوت‌هایی که در سبک داستان‌ نویسی‌شان وجود دارد، در یک چیز به هم شباهت دارند، قصه‌گویی به زبان ساده. نه داستان این مجموعه، که ازداستان‌های منتشر شده در نشریات ادبی آمریکا در شش سال گذشته برگزیده شده‌اند، به این ترتیب هستند:

 

چیزی که گرو می‌گذاری پس می‌گیرم/ شرمن الکسی

 

زنبورها؛ بخش اول/ الکساندر همن

 

شیرینی عسلی/ هاروکی موراکامی

 

فلامینگو/ الیزابت کمپر فرنچ

 

خوبی خدا/ مارجوری کمپر

 

جناب آقای رییس جمهور / گیب هادسون

 

تعمیرکار/ پرسیوال اورت

 

کارم داشتی زنگ بزن/ ریموند کارور

 

جهنم- بهشت/ جومپا لاهیری

 

 اسم ادبیات روسیه که می‌آید به یاد چخوف و داستایوفسکی و تولستوی می‌افتیم. ادبیات کلاسیک روسیه برایمان آشناست، اما ادبیات و نویسندگان معاصر روس را، با وجود آثار درخشانشان، کمتر می‌شناسیم. کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید» مجموعه‌ی نه داستان کوتاه از هفت نویسنده معاصر روس است. قبل از هر داستان معرفی کوتاهی از نویسنده و آثارش را می‌خوانیم، این آشنایی کوتاه با زندگی نویسنده کمک می‌کند تا بیشتر با فضای داستان‌ها همراه شویم.

 

دینا روبینا، لودمیلا اولیتسکایا، لودمیلا پتروشفسکایا، آندری گلاسیموف، ویکتور پلوین، میخاییل یلیزاروف و زاخار پریلپین هفت نویسنده‌ای هستند که داستان‌هایشان را در این کتاب می‌خوانیم، داستان‌هایی که حال و هوای نزدیکی به یکدیگر دارند. همان فضای تیره و تار همیشگی ادبیات روس و قهرمانانی از لایه‌هایی از جامعه که انگار پیش از این نمی‌توانستند صدایشان را به گوش کسی برسانند.

 

 دوره پنج جلدی بهترین داستان‌های جهان» را احمد گلشیری به فارسی ترجمه کرده‌است. او تلاش کرده تا از همه نویسندگان مطرح و صاحب سبک قرن‌های نوزدهم تا بیست و یکم داستان‌هایی را در این مجموعه بگنجاند. سلیقه خوب مترجم در انتخاب نویسنده‌ها و داستان‌ها و ترجمه روان او باعث شده که مجموعه‌ای جذاب و خواندنی از بهترین داستان‌های کوتاه جهان در اختیار ما قرار بگیرد. این مجموعه ویژگی مثبت دیگری هم دارد، در ابتدای هر داستان شرح حال کوتاهی از نویسنده و آثارش نوشته شده‌است که هم اطلاعات خوبی به ما می‌دهد و هم به درک بهتر داستان کمک می‌کند.

 

جلد اول این مجموعه به سنت‌گراها و استادان کهن تعلق دارد، نویسندگانی چون تولستوی، گوگول، چخوف و ناتانیل هاثورن. در جلد دوم و سوم آثار نویسندگان دوران طلایی قرن‌های نوزدهم و بیستم را می‌خوانیم. نویسندگانی چون سامرست موام، جک لندن، گراهام گرین و فرانک اوکانر. در جلد دوم آثاری از دو نویسنده ایرانی یعنی بزرگ علوی و محمد علی جمااده نیز دیده می‌شود.

 

جلد چهارم به آثار سنت ستیزان یا مدرنیست‌هایی چون آلبر کامو، ارنست همینگوی، فرانتس کافکا و ویرجینیا وولف اختصاص داده شده‌است.  در جلد آخر یعنی جلد پنجم آثا نویسندگان پسامدرنیست مطرح می‌شود، نویسندگانی چون هاروکی موراکامی، گابریل گارسیا مارکز وریچارد براتیگان.

 

دسته بندی نویسنده‌ها بر اساس سبک داستان‌نویسی‌شان که توسط احمد گلشیری انجام شده است، به ما کمک می‌کند تا سبک‌های مختلف را به لحاظ تاریخی و ویژگی‌های فرهنگی اجتماعی‌شان بشناسیم. این مجموعه کاملی است که با خواندن آن با بسیاری از نویسنده‌های مشهور جهان و سبک داستان نویسی‌شان آشنا 


 چکیده ی داستان  کنس 


این داستان کوتاه  از شین براری بود و من  هر چی  یادم هست  رو  براتون  مینویسم تا  باهاتون شریک شده باشم   در  مرور  روایی  یک  داستان بلند 

        خرم آباد برف  اسفند 1399

 

به او میگویند    عبدالله کِنِس.  
همین سال گذشته بود که  بعد از  فوت مادرش ،  دوره افتاد در محله و خانه به خانه و هجره به هجره  با گردنی کج و  ناله و  التماس و بغض که مادرم فوت شده و توان مالی برای انجام مراسم کفن و دفن ندارم  و خواب نما شده ام که بیایم و به شما بگویم و  به شما پناهنده شوم    از قدیم دروغ به ما یاد دادن  که   مرده روی زمین نميمونه.  حالا چه خاکی توی سرم بریزم ،   آخه خدای من   این همه دربو همسایه  و این همه  مادر های  رنگاوارنگ   جوراجور   همه مدل مادر توی محله هستش  چرا فقط باید مادر من بمیره. خدااااااااا   آخه چراااااااا  فقط مننننننننن؟   
بعدشم گریه و زجه های بلند. 
عاقبت پولی که به او داده بودند را همانجا جلويشان شروع به شمارش میکرد و غم و عذاداری فراموشش میشد و یک در میان انگشتانش را آب دهان میزد  و  اسکناس ها را میشمرد و  به ترتیب از درشت به کوچک  میچید! و راهش را کج میکرد و از کوچه خارج میشد  و حتی مشهدی صمد  میگفت که  عبدالله کنس  آمده بود همین سکانس را در هجره ی او بازی کرده بود و پول گرفته بود و رفته بود   صبح فردا  قبل از بالا بردن کرکره ی هجره  اونجا ایستاده بود و با چهره ای حق به جانب و دست به کمر  که  یکی از اسکناس ها  قلابی بوده  و یکی هم گوشه نداشته  و میبایست تکلیفش را روشن کنند  وگرنه  آنقدر دوره می افتاد درون محله و  این ماجرا  را  میگفت تا آبروی  صمداقا  برود. . 

عبدالله  که سن و سالی از او گذشته،   شبها سمت خارج از شهر  با پای پیاده و یک فانوس در دست   قدم میزند   هیچ کس  نمیداند  که در فکرش چه میگذرد    
او  روزها نیز تمام شهر را پیاده گس میکند و نگاهش همیشه چسبیده به سنگفرش خیابان ،   تا چشمش به سکه ای می افتد  ذوق زده و سراسیمه سمتش یورش میبرد و آنرا از ته جوی آب  و یا  چاله ی آب و.یا زیر شمشادها  برميدارد و تميزش میکند و خوب وراندازش میکند سپس آنرا در جیب های بلند و  بی انتهای شلوارش میگذارد  و به اطراف نگاهی زیرکانه میکند و مجدد به راهش ادامه میدهد.   
طبق برنامه ی دقیقی روزگارش را سپری میکند،   روزهای زوج به اتوبان های حومه ی شهر  میرود  طی  روزهای فرد به محلات اطراف  و  سمت مزارع برنج و  ریل قطار و  کوهستان  سرکشی میکند  و گاهی هم  شب زنده دار میشود و تمام شب را  در خیابان های اصلی شهر  دنبال سکه و یا اسکناس های گمشده میگردد،     عادتی منحصر بفرد و تکه کلامی خاص دارد  که زبانزد  اهالی شهر شده      زیرا  هرگاه طی قدم زدن  به یک مامور رفتگر شهرداری  برخورد میکند   با لحنی جدی و غمزده  سریع از او میپرسد که  ؛  یه چمدان پول اسکناس پیدا نکردی؟  اگه پیدا کردیش  واسه منه  چون گم کردمش و دارم دنبالش میگردم.   
او با ساده دلی قصد فریب دارد تا بلکه شاید بتواند خودش را مالک چمدان پول بی صاحبی اعلام کند که احیانن یک درصد ممکن است پیدا شده باشد .  
اما همیشه با خنده و  شوخی های رکیک  پاسخ میگیرد. 
   زیرا  این شیوه ی زرنگی و دروغ عیان ،  خیلی کلیشه ای و کهنه و کودکانه است.   ولی او سالهای متمادی بر انجامش اصرار میورزد. .  حتی چندی پیش نیر   دلش را راضی کرده بود تا با کلی چانه زنی و  مذاکره  بتواند بابت آگهی چاپ شده در رومه ی محلی  پول کمتری بپردازد  و اقدام به چاپ آگهی کند و مدعی شود که یک چمدان پول اسکناس گم کرده است و درصورت یافتن  و تحویلش به او  مژدگانی خواهد داد.   او حتی قصد فریب سردبیر رومه را داشت  و با روشی کودکانه  و  پیشنهاد  ساده لوحانه ای را مطرح کرده   و تقاضا کرده بود  بابت چاپ آگهی اش  هیچ پولی از او نگیرند  زیرا تمام پولش در چمدان بوده و تا  مادامی که چمدانش پیدا نشود  او توانایی پرداخت هزینه ی  چاپ آگهی را  نخواهد داشت .   و  از طرفی دیگر نیز خاطرنشان میکرد اگر چمدان بواسطه ی آگهی پیدا شود  و به دستش برسد  آنگاه حتما پول چاپ آگهی را  خواهد پرداخت.   او حتی دست پیش را میگرفت و میگفت؛ 
  بابت آگهی که هنوز هیچ یابنده ای تماس نگرفته و هیچ چمدانی  تحویلش داده نشده  چرا میبایست  هزینه ی  چاپ آگهی بدهد؟ او ادعا میکرد که در  نشریات اروپایی   اول  خدمات بشرط تضمینی و  حل مشکل  داده میشود  و آنگاه اگر  خدمات مسمر ثمر بود و  سبب خیر شد  سپس  دستمزد خود را میگیرند.  آنهم  بشکل اقساط  دراز مدت   و نه اینکه  یکجا و به یکباره.    سپس این جمله را  تکرار مینمود و میگفت ؛  " انصاف هم چیز خوبیه  والا به خدا اینا
    (جو دفتر رومه  ساکت و سنگین میشود) 
  او شروع به شعار دادن میکند و میگوید ؛  رومه کثیرالانتشار    الانصراف  النصفه و منا الايمان .     یعنی  انصاف نیمی از  منصف است. و منصف هم نصفی از سنت پیغمبره.  اینو قبول کن.  " 
(تمامی پرسنل دست از کار میکشند و خیره به او  و محو حرفهایش  میشوند) 
  سپس ادامه میداد و شرح میداد که ؛    منصف خودش نصفش از ایمانه. اینو که دیگه  من نمیگم،   بلکه این  دیگه داره  منو میگه. در ضمن  ما کلی اراجیف و تعاریف  داریم در این مضمون.  مثلا     الرایگان و جمیعا شادمان.  
یا که مثلا    و من بی منت نصف القیمت  وصف النعمت بهر الخدمت  و لا غیر از این،   والله  بالله لعنت خدا بر سر یزید کافر،  .   
من غیر از این باشد  نفرین میکنم با نفرت تک تک نفرات رومه تون رو  و کل این تیم
  کمی سکوت
نگاه موزیانه و زیر چشمی  به  قیافه های  متعجب و خیره مانده به  او  
کمی،   زیر لبی فحش میدهد و قر قر میکند و آب دهانش را  قورت داده و  با صدای بلند و سبک شارلاتانی  میکوبد بر روی میز تحریر  و  میگوید؛ 
   باید  چمدان پولی پیدا بشه  تا  بشه  از شما  قدردانی کرد،    نه اینکه  صرفا بابت چاپ چند تا کلمه و حروف در یک رومه بخواهند پیشاپیش پول زور بگیرید    حالا  چمدان هم نشد  نشد   لااقل  ببینم  تونستید  چند تا کیف کوچیک پول هم  توسط چاپ آگهی تون  برام  پیدا کنید،،باز  قبوله  میشه یه درصد از ش  رو  با  شما  تقسیم کرد. 
(باز هم  کسی توجهی نکرد) 
سرانجام  اون رو با  اوردنگی  و  تیپا  از  دغتر رومه پرت  میکنند  بیرون.

 نکته    این متن داستان نیست بلکه روایت و برداشت شخص بنده بعد از خواندنش هست.  
    مدتی گذشت و عبدالله  روش جدیدی را  پسندید،  روشی که  از اصل و بنیادش  بر پایه ی شانس و احتمال استوار نباشد و  صد درصد کارآرایی داشته باشد  ،  او از اینکه پول های سکه ای کج و چکش خورده از جوی آب و کف سنگفرش خیابان جمع کند   خسته شده بود و از طرفی تجربیات زیستی جدیدی بدست آورده و بواسطه ی قدم زنی های  شبانه    قوه ی خلاقیت و تخيلش بکار افتاده بود و ایده ای طلایی به ذهنش خطور کرده بود.  اینک عبدالله  در آستانه ی سی سالگی بود  و  ماجرا از جایی شروع شد که؛  
شبی ساکت و مه آلود در مسیری خلوت   سمت  حاشیه ی  دیواره ی کوهستان  و  سمت دیگرش  دره ی عمیق و مزارع برنج ،   مشغول قدم زدن بود که ناگهان متوجه ی صدای تصادف یک خودرو  شد،   به سمت سانحه شتابان شد تا بلکه خیر  و برکت و فرجی برایش داشته باشد.  او  دریافت که راننده بیهوش است و ابتدا  تمام پول هایش را  از  جیبش  در آورد و شمرد  و  درون جیب خودش گذاشت،     او  با خودش  کمی  فکر کرد  و صحنه را از زوایای  مختلف  ور انداز  نمود،     او دریافت که  بخاطر  تخته سنگی که از کوه سقوط کرده و وسط جاده افتاده   این ماشین از مسیرش  منحرف  و  سبب  بروز  حادثه  شده  است   به این جمع بندی رسید که .   خودرو  با  دیدن تخته سنگ در سر  پیچ  جاده    بیکباره منحرف شده و  بدلیل انحراف از جاده   به  تیرچراغ برقی چوبی و کج اصابت کرده.    لحظاتی بعد از دور صدای آژیر ماشین گشت پلیس را شنید و انعکاس  رقص نور قرمز  را دید.   عبدالله خودش را روی زمین پهن کرد و نقش فردی بیهوش شده را بازی کرد  تا بلکه  از این آشوب  برایش  برکتی خیزد.  یا که دست کم   بتواند  کمی  صدقه و کفاره  جمع  کرده باشد،     آن ماجرا با دریافت دیه از بیمه و پول های متفرقه برای رضایت دادن به راننده ای که گواهینامه نداشت  ختم شد.  او  از آن پس  تمام روز را استراحت و شبها به همان مکان میرفت و منتظر وقوع تصادفی مشابه میماند ولی زود دریافت که شانس کمی برای تکرار ماجرا وجود دارد  از طرفی هم یک بار آگاه شد که طی غروب چنین تصادفی در آن مکان رخ داده و چون او هنوز شیفت کاری اش نبود  نتوانست بهره ببرد بلکه تنها شب که آنجا رسیده بود  چشمش به سکه های کفاره ای افتاده بود که در گوشه ی جدول خیابان با خون ابه پوشیده بود. او  باید فکری جدید میکرد.  پس قوه ی تخيلش را کار گرفت،    و از شب بعد  قبل از خمیدگی جاده  آتش کوچکی میکرد تا جاده در دود محو شود و  سپس سنگ بزرگی را کشان کشان ابتدای پیچ تند جاده گذاشت.  اولین حادثه که رخ داد  او  صدای ترمز را شنید و منتظر ماند تا محل اصابت خودرو به گاردریل را بشنود  اما  خبری نشد  و صدای سقوط خفیفی را شنید،   کمی بعد نیز صدای انفجار و نور شدیدی از ته دره  توجه اش را جلب کرد،  رفت و رد خط ترمز را دنبال کرد،  ماشین به ته دره  رفته بود.  او  در محاسباتش تجدید نظر کرد و  اینبار  به سمت دیگر  جاده رفت و  سنگ بزرگی را  کشان کشان وسط جاده گذاشت و  قصد روشن کردن آتش کوچکی را در حاشیه جاده گرفت  و مشغول تلاش برای روشن کردن آتش شد  تا دود راه بیاندازد و  مانند آن شب حادثه ی اول، جاده را  مه آلود نشان دهد،   همین لحظه  صدای  سقوط مهیبی  مجدد  بگوش  رسید،  عبدالله  با تعجب  نگاهی  گذرا  به  دره  انداخت  ولی  خبری  نبود،     با خودش فکر کرد که  اینبار  دو مرتبه  صدای  سقوط  برخواسته، و به این نتیجه رسید   پس  لابد  دفعه ی بعد که سومین ماشین  تصادف کند  میبایست  سه مرتبه صدای  سقوط  بشنود.    سکوتی  سنگین  فضای جاده  را فراگرفت ،   او   خیره به سیاهی  شب  ماند  و دلهره گرفت ،  ظاهرا  اتفاقی  در حال وقوع است   و به  دلش  شور افتاده  و مضطربش ساخته،      صدای  سوت  قطاری  از  دور دست  قابل  شنیدن بود ،  ولی  ریل قطار  هیچ ربطی  به جاده ی باریک نداشت    و از دست برقضا  در  چند صدمتر  آنسوتر   تخته  سنگی  بزرگ و  صخره ای  عظیم از  جداره ی کوه  جدا شده  و بروی ریل راه آهن  ریخته بود   و  راه  عبور قطار را به کلی  مسدود  ساخته  بود.     
عبدالله  بی اعتنا  از  ماجرا  به فکر  انجام  نقشه ی پلید خودش  بود   و  حتی  تخته  سنگش  را  با هزار زحمت و زور  و   مشقت  از  آن دست  جاده  به  اینسوی  جاده  میآورد ،     او بخاطر اینکه تخته سنگ را کشان کشان به این سمت خیابان آورده بود  عرق کرده و از طرفی گرمای تابستان بی رمق کرده بودش،   او پیراهنش را در آورد  تا  بوی نفت نگیرد   و شروع به  کبریت زدن کرد تا آتش راه بیاندازد  ولی  رقص نور  چراغ گردان پلیس  به تن او افتاد،   او ماتش برد ،   پلیس او را دستگیر کرد ولی در سو تفاهمی  به اشتباه پنداشت که او میخواسته پیراهنش را آتش بزند تا  آتش کند و به ماشین های روبرو علامت دهد که  تخته سنگی از حاشیه صخره   سقوط کرده .                         از دست بر قضا  قطاری  هم  در حال نزدیک شدن  بود  و   عاقبت
چند ساعت بعد  درون پاسگاه  پلیس  از آن  پیرمرد  فداکار  پرسیدند  اسمت  چیست؟ 
  عبداللع  که  ترسیده بود و  نميدانست  چرا  اسمش  رو  میپرسند  و  فکر میکرد که میخواهند  او را  به زندان  بیندازند   به  دروغ  اسمش  رو  چیز دیگری  میگوید  و آن  لحظه  اولین  اسمی که میتوانست  در  ذهنش  سر هم کند و  بیابد  رو   سریع  به  زبان  آورد  و  گفت ؛ 
  ریز علی  خواجوی   
سپس  دید که همگی  از او تشکر  میکنند و  گویا خبری از  مجازات و زندان نیست  ،   و حتی  قرار است  که اسمش را  درون کتاب  مدرسه  بیندازند.    
او  اکنون  سالهاست درون  محله   تمام  ماجرای  صفر تا صد  آن شب واقعه  را   با  کلی    ظاهرسازی  و   ریاح   و با   دروغ و  ظاهرنمایی  و  وانمود کردن به  فداکاری  و ایثار و از خودگذشتگی  هایش  برای اهل محل  تعریف میکند  ولی  چون  بجای  اسم عبدالله کنس   اسم  دروغین آن شبش  درکتاب های درسی  آمد   هیچکس  ادعایش را باور  ندارد . و همه میپندارند  که ریزعلی خواجوی  دهقان  فداکاری  بود  که    هیچ  ارتباطی  به  شخص   عبدالله  کنس  نداشته  و  ندارد   اما  این میان  فقط  خودش  میداند و  خدا  که  ماجرا  چه  بود


متن pdf عاشقانه های ساده دریافت
عنوان: شهروز بهاره و جناب تقدیر و پنجره ای که باز ماند تا
حجم: 6.97 مگابایت
توضیحات: داستان بلند عاشقانه زیبا سه رفیق به نام شهروز بهاره و جناب تقدیر و پنجره ای که همش باز میماند تا.
 

وبلاگ محله امین الضرب


 

دریافت


 

  برای خواندن داستان بروی ادامه مطلب در زیر کلیک نمایید .  توسط ساجده اسماعیلیان
324 بازدید
?بنام هستی بخش وجود?
من دختری از طبار ایران و ایرانی، آشوب هستم.
در نگاه اول با خود می اندیشید که شاید وجودم آشوب است، ذهنم آشوب است یا حتی قلبم آشوب است.
اما نه!
من را مادرم آشوب نامیده است؛ مادری که بهشت در دستانش جای داشت اما آن را زمین گذاشت تا مرا در آغوش بگیرد، مادری که پا به پای من درس خواند.
تجربه کرد .
اشتباه کرد.
پشیمان شد.
میان گریه های شبانه ام اشک شد .
میان خنده های کودکانه ام قهقهه شد.
میان دلشوره های امتحانم صبر شد .
و میان سختی های روزگارم مرحم شد.
او مرا آشوب نامید، شاید میدانست روزی کسی در دلم غوغا میکند.
او هم میدانست شاید روزی به آیینه چوبی اتاق خیره شوم و دنبال زیبایی های پنهان صورت خود بگردم .
او نیز روزی دختر بوده و حال مرا درک میکند.
شاید نامم را آشوب گذاشت تا در تمام زندگی ام به کم ترین ها راضی نباشم، نامم را آشوب گذاشت تا برای چیزی که به دنبال آنم آشوب به پا کنم؛ نامم را آشوب گذاشت تا برای زندگی ام بجنگم، من آشوبم دختری از جنس انقلاب و تحول.?


اما میان این سردرگمی های امروزه، آشوب وجود من ناچیز است اما آنقدر برایم ارزش دارد که قلم به دست بگیرم و آشوب وجودم را رقم بزنم.
من دختری هفده ساله به دور از هرگونه هواس پرتی های این دوران بودم ، تمام زندگی ام درس و امتحان و کتاب بود؛ کتابخانه چوبی رنگ و رورفته گوشه اتاقم دیگر تحمل کتاب جدید را نداشت، پاهایش سست شده بودند و میلرزیدند.
هرروز عصر به رسم عادت روسری گل دار سفیدم را به سر میکردم و آن گیسوان بلند را در زیر آن تور سفید پنهان میکردم ؛ بر لب پنجره مینشستم و در غرق در کتاب میشدم ، آنقدر محو داستان کتاب میشدم که گذر زمان را از یاد میبردم، گاهی فراموش میکردم که مادرم مثل همیشه برایم در فنجانی نقلی چایی اورده است؛ اما فنجان های چایی هیچگاه گرمای خود را از دست نمیدادند ، شاید آن ها گرم داستان های دلنشینی که میخواندم میشدند.
آن روز هم به رسم عادت نزدیک غروب پنجره اتاق را باز کردم و نفسی عمیق کشیدم، بوی گل یاس هوای اتاق را معطر کرد؛ با لبخند به بیرون چشم دوختم اما امروز چیزی متفاوت تر از کوچه خالی به چشمم خورد؛
پسری با لبخند به دیوار کوچه تکیه داده و چشمانش را به من دوخته بود؛ موهایش درهم به روی پیشانی اش ریخته شده بود و چشمان عسلی اش آدم را جذب میکرد ، آنچنان که نفهمیدم چندین دقیقه است که به چشمانش خیره شده ام، دستپاچه و با عجله پنجره را بستم و روی تخت نشستم. گویی وجودم در آتش میسوخت و گونه هایم گلگون شده بودند ، خودم را سرزنش میکردم و زیر لب میگفتم:
(( دختر برای چی همینجور به یک پسر غریبه زل زدی؟ میدونی اگه پدرت بفهمه از موهات آویزونت میکنه ؟))
اما تا دوباره به آن صحنه فکر میکردم ناخواسته لبخند به روی لبانم نقش میبست و حالت گرفته صورتم را به لبخندی عریض تبدیل میکرد .
آن شب با تمامی خیال های دخترانه ام صبح شد. آرام و قرار نداشتم تا خورشید غروب کند؛ آن روز عصر همان روسری تکراری را به سر نکردم ، روسری ساتن قرمز که لبه های آن را نگین دوخته بودم را به سر کردم؛ خودم هم دلیلش را نمیدانستم ، یعنی برای آن پسرک خوش چهره آرام و قرار نداشتم ؟
نزدیک غروب بود، کتابم را برداشتم و پنجره را باز کردم و زیرچشمی نگاهی به بیرون انداختم و درجا صورتم همرنگ روسری ام شد.
پسرک با همان گیسوان پریشان شاخه گل قرمزی در دست داشت و تکیه زده به دیوار انتظار مرا میکشید.
تا مرا بر لب پنجره دید تکیه خود را از دیوار برداشت و یک قدم جلو آمد .
" آهای دختر خانم " صدای پسرک بود .
عقلم میگفت نکن و قلبم میگفت چطور دلت می آید؟
نگاهی به کوچه انداختم، با خنده گفت:
" پرت کنم میتونی بگیریش؟ "
چشمانم را گرد کردم اما اجازه حرف زدن نداد و شاخه گل را به سمت پنجره پرتاب کرد ؛ با خجالت شاخه گل را از لب پنجره برداشتم و نگاهش کردم زیر لب گفتم :
"ممنون"
با لبخند صدایش را بلند کرد و گفت :
" حداقل بلند تشکر کن بفهمم! "
از خجالت سرخ شدم و پنجره را بستم ،نمیتوانستم روی پاهایم بایستم ، حس میکردم الان است که مادرم صدای تپش قلبم را بشنود.
چند لحظه بعد خواهر کوچکم را صدا زدم و از او خواستم تا یک لیوان آب بیاورد سپس شاخه گل را در آن قرار دادم و ب شاخه گل قرمز چشم دوختم .
نمیدانم چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خودم آمدم چراغ های خاموش خانه خبر از دیروقت بودن میداد؛ با عجله چراغ اتاق را خاموش کردم و به رخت خواب رفتم .
فردای آن روز با صدای شکسته شدن وسایل از خواب بیدار شدم . صدای گریه خواهر و مادرم در خانه پیچیده بود و کسی داشت وسایل را به در و دیوار میکوبید .
با عجله چادر گلدارم را به سر کردم و بیرون رفتم و چشمانم به صحنه ای ک میدیدم خشک شد .
مادرم گوشه حیاط افتاده بود و خواهرم را در آغوش کشیده بود و پدرم ، مرد زندگی ام ، با عصبانیت به روی آن ها دست بلندکرده بود .
با دیدن این صحنه پاهایم توان ایستادن نداشتد، به روی دوزانو افتادم و قطره های اشک از چشمانم روان شدند.
پدرم با عصبانیت فریاد زد :
" طلاقت میدهم، باید طلاق بگیری"
سپس با عصبانیت در خانه را بهم کوبید و رفت.
با عجله از پله ها پایین رفتم و مادرم را در آغوش گرفتم و هردو باهم گریه کردیم.
مادرم فقط میگفت :

" به ولله دروغه، به جون بچه هام دروغه"

و من فقط میتوانستم اشک بریزم.
به مادرم کمک کردم تا کمی دراز بکشد و تا شب مشغول جمع کردن خرده شیشه ها از اطراف خانه شدم.
دلم برای پسرک تنگ شده بود؛ یعنی او هم انتظار مرا میکشید؟

آخر شب به اتاقم برگشتم و با ناراحتی پنجره را گشودم اما صحنه ای ک دیدم آرامشی به آشوب وجودم بخشید ؛ پسرک گوشه دیوار نشسته بود، صدای پنجره ک آمد از جای خود بلند شد و به من نگاه کرد.


پسرک با خستگی گفت:
"منتظرت بودم "


با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم :
" برو ، اوضاع خوبی ندارم."
پسرک عاجزانه گفت:
" حداقل بزار اسمت رو بدونم "
با ناراحتی گفتم :
" آشوب ، آشوب"
زیر لب زمزمه کرد "آشوب" و لبخندی بر لبانش نقش بست.
منتظر بودم تا برود اما گفت:
" منم حسینم،اگرچه برات مهم نبود "
نگاهی با خستگی به او انداختم و پنجره را بستم.
حس میکردم دنیا بر سرم خراب شده.
دوستانم گاه و بی گاه با سر و صورت زخمی به مدرسه می آمدند و کل روز در افکار خودشان غرق بودند و در آخر معلوم میشد که در خانوادشان درگیر بحث و مشکلات هستند اما راستش را بخواهید در خانواده ما این خبر ها نبود ، یعنی کسی کاری به دیگری نداشت و همه برای خودشان زندگی میکردند. اما خیلی دلم میخواست بدانم این سایه نحس که به روی زندگیمان افتاده از کجا نشئت میگیرد.
فردا صبح دوباره با جیغ و فریاد های مادرم از خواب پریدم و به سمتشان پرواز کردم ؛ سعی داشتم مادرم را از زیر مشت و لگد های پدرم بیرون بیاورم اما من کجا و پدرم کجا؟!
در نهایت پدرم رضایت داد و ما از زیر مشت و لگد هایش جان سالم ب در بردیم؛ با بغض گوشه حیاط نشستم و مادرم با صدایی گرفته گفت:
" نمیدونم چه کسی پشت سرم همچین حرفایی زده که این رفتارا حقمه ، خودمم نمیدونم "
کم و بیش فهمیده بودم ماجرا چیست ولی کاری از دستم ساخته نبود؛ اما پدر من ، تکیه گاه زندگی من آدمی نبود که بخاطر حرف مردم ناموس خودش رو اینچنین زیر مشت و لگد بگیره.
از جای خودم بلند شدم و به امید دیدن حسین به لب پنجره اتاقم رفتم ، همانطور انتظار داشتم، به دیوار تکیه زده بود.
مرا ک دید با لبخند برایم دست تکان داد اما جلوتر ک آمد نگاهش به صورتم خیره ماند؛ با ناراحتی گفت:
"کی همچین بلایی سرت آورده گیسو کمند ؟"
بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد با صدایی مملو از ناراحتی گفتم :
"پدرم"
با تاسف به من چشم دوخت و گفت:
"چی کار کنم حالت بهتر شه ؟"
چه سوال خنده داری بود، خودش هم جوابش را میدانست، هیچ کار.
نگاهی به من انداخت و گفت :
" الان داری با خودت میگی چقدر دیوونم آره؟"
از این که ذهنم رو خوانده بود لبخندی زدم .
ناگهان شروع به خواندن کرد:

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

غرق در صدایش شده بودم که فهمیدم خواندن را تمام کرده ، با محبت لبخندی به رویش پاشیدم تا بفهمد که چقدر از شعرش لذت برده ام و اضافه کردم :

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

با ذوق به چشمانم نگاه کرد و گفت :
" واقعا؟ توام حافظ میخونی؟"
با آرامش سرم را بالا و پایین کردم؛خودش جوابش را گرفت.
به آرامی صدایم زد:
"آشوب"
با نگاهی که در آن سوال موج میزد نگاهش کردم؛
ادامه داد:
" اسمت حک شده گوشه قلبم ، هیچوقت پاکش نکن."
از شدت ذوق لبخندی روی لبانم نقش بست و زیر لب گفتم :
" اسم تو ام همینطور ."
متعجب سرش را بالا آورد و گفت :
" چی گفتی؟ آشوب ؟ درست شنیدم؟"
با خنده پنجره را بستم اما صدایش می آمد که شعر میخواند و از خانه مان دور میشود .
فردا صبح منتظر بودم که باز هم با فریاد مادرم بیدار شوم اما صدایی نمی امد. پس با ارامش لباس و دامنی برتن کردم و روسری چارگوش خود را با حوصله زیر گلویم گره زدم ؛ چهره خندان و شاداب حسین جلو چشمانم رژه میرفت و دوباره آرام و قرار نداشتم تا خورشید غروب کند.
ازپله ها پایین رفتم ، بوی قرمه سبزی فضای خانه را پر کرده بود، از در که وارد شدم دسته گلی بزرگ توجه من را به خود جلب کرد؛ مادرم با لبخند و ذوق بسیار دستم را گرفت و لب تخت نشستیم؛ با شوق شروع به تعریف کرد:
" مامان ، مامان، بگو چیشد؟! بابا صبح با یک دسته گل
اومد و معذرت خواهی کرد، گفت که همون بنده خدایی که پشت سر من حرف زده بود اومده و معذرت خواهی کرده گفته اشتباه دیده و اون زنی که با مش رحیم دیدن من نبودم."
از دیدن خوشحالی مادرم لبخند زدم و از ته دل گفتم :
"خداروشکر"
"راستی مادر لباس قشنگ بپوش شب مهمون داریم"
تعجب کردم ! همه اقوام ما در شهر زندگی میکردند.
هرچقدر اصرار کردم مادرم دهن باز نکرد.
با ذهنی درگیر ازپله ها بالا رفتم ،وارد اتاقم شدم پنجره را باز کردم و منتظر حسین بر لب پنجره نشستم .
ظهر شد، عصر شد، غروب شد اما خبری از حسین نبود، با ذوق آمده بودم که خبر مهمان های شب را به او بدهم.
با نامیدی جواب مادرم که صدایم میزد را دادم :
"جانم مامان "
"بیا مادر مهمونا اومدن."
چادر گلدارم را به سر کردم و از پله ها پایین رفتم ؛ در را گشودم و با لبخند به خانمی که رو به رویم نشسته بود نگاه کردم و سلام کردم .
خانم نگاهم کرد و به قول معروف چشمانش برق زد و گفت:
" ماشالله هزارماشالله"
لبخند زدم و روی گرداندم تا به بقیه سلام کنم که چشمم روی یک نفر ایستاد؛ موهایش دیگر پریشان نبود، آن هارا بالا حالت داده بود ؛ حالا عسلی چشمانش بیشتر خودنمایی میکرد.
حسین لبخندی زد و به آرامی سلام داد.
با تعجب جوابش را زیر لب دادم و گوشه ای نشستم و به حسین خیره شدم .
آنچنان محو او بودم که ناگهان مادرم با دستش به پهلویم زد و گفت :
"مادر، حواست کجاست ؟ میگن برید اتاق صحبت کنید."
به خودم آمدم و حسین را به سمت اتاق مهمان راهنمایی کردم ؛ در را ک بستم با لبخند گفت:
" اسمت گوشه قلبم که حک شد ، اجازه میدی توی شناسنامم ثبت بشه؟ "
با خجالت خندیدم و گفتم :
" ولی آخه چطور؟ پدرمن اصلا خواستگار توی خونه راه نمیده"
با محبت خندید و گفت :
" مگه من مرده باشم که تو کتک بخوری یا ناراحت باشی، همون شب رفتم پیش مش رحیم و فهمیدم بابات اشتباه برداشت کرده و حلش کردم."
با شنیدن این حرف از خوشحالی بغض کردم ، واقعا خوشحالیم ، آرامشم و حال خوب الآنم رو از حسین داشتم .
از اتاق که بیرون اومدیم مادر حسین گفت :
"عروس خانم مبارکه؟؟؟"
با لبخند سرم رو پایین انداختم و گفتم بله.
خواهر حسین با خنده کِل کشید و همه برایمان دست زدند و من ،آشوب،به زندگی جدیدی که با حسین اولین عشق زندگی ام قراربود داشته باشم لبخند زدم.تجربه
اگر از من میشنوید، بگذارید آدمها وارد زندگیتان شوند، هیچکس بیمیشوند دلیل وارد زندگی تان نمیشود ، بعضی ها می آیند تا  شوند، بعضی ها می آیند و خاطره میشوند و بعضی ها می آیند و ماندگار .
آمدن و یا رفتن کسی در زندگیتان بی حکمت نیست.
و به عنوان کلام آخر در تاریک ترین و منحوس ترین شب های زندگیتان ناامید نشوید ، خدا از آن بالا به شما چشم دوخته و منتظر لحظه ای است تا دنیایتان را دگرگون کند.
_________________________________________________
 

_______________________________________
پست شد در: داستان‌های جشنواره بدرقه قرن
کلمات کلیدی: چشم عسلی، آشوب گر، عشق، امید، آرزو، واقعیت
214
63م
حسام زاهدی و 213 نفر دیگر 
نمایش نظرات قبلی
مرتضی صالحی

شهروز براری صیقلانی 

مرتضی مودب پور 

 اسما سادات 




مرتضی صالحی
****
پاسخ
ژانویه 20, 2021
عثمان مرادی
عم
عثمان مرادی
****
پاسخ
ژانویه 20, 2021
جواد محسنی
جم
جواد محسنی
****
پاسخ
ژانویه 20, 2021
مسعود
مس
مسعود
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
مصطفی
مص
مصطفی
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
محمد
مح
محمد
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
خان
خا
خان
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
حسین
حس
حسین
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
مستر
مس
مستر
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
مرتضی باتجربه


شهروز براری صیقلانی مدرس ارشد آموزش عالی کشور نویسندگی


پای گفتگو با شین براری پیرامون ادبیات داستانی فارسی و بین الملل  

  
      از جانب دیگر نیز  خدمتتان  عارضم که  نمیدانم چرا   عاشقانه نوشتن   را  همگان   سرمشق مسیر  خود در  رزومه ی نویسندگی خود  قرار داده اند   ۰۰روایتگران زیادی هستند که داستانهایشان مربوط می شود به محبت و مهربانی و عشق . اما چه بسا نوشتن از    عشق بدون هجران   مانند  یک فیلم سریال زیباست که قسمت پایانی اش هرگز ساخته و پخش نشود . چه حاصلی دارد ؟ چه سود و توفیقی دارد ؟  گویی مسابقه ی دوی میدانی با شلیک تپانچه ای آغاز شود و همگان با اشتیاق نظاره گر باشند . اما این مسابقه هرگز خط پایانی نداشته باشد و تا ابد و ناکجا ادامه یابد     خب اگر واقع بینانه بنگریم  میبایست چنین گفت که معنا و مفهوم  یک مسابقه ی دوی میدانی  زمانی ماهیت رقابتی و جنبه های هیجانی میگیرد که خط اغاز و خط پایان آن مشخص باشد  زمان و مکان برگزاری و شرایط جوی و جوایز و هدف برگزاری ان و  ناظران  و حامیان ان به روشنی مشخص و  شرکت کنندگان نیز  شماره بندی و نام نویسی شده باشند .   بنابراین  متقابلن نوشتن پیرامون یک تجربه ی احساسی و عشقی  میبایست پایبند به اصول و قواعد مرتبط با این پدیده باشد .  یعنی عشق یک روایت یکطرفه و گذرا نیست تا بشود وارد آن شد و  از قشنگی ها و زیبایی ها  و اشک ها و لبخند ها  نوشت  و سپس نیز بی آنکه به پایان ان اشاره کنیم از ان خارج شویم و هجران و شکست و غم و اندوه و پایان تلخ و شیرینش را نگفته بگذاریم  
    همانگونه که عشق مبحث پیچیده ای ست    مباحث دیگری نیز اینچنین هستند   که کمتر از انان نوشته میشود .    
   مانند   پدیده  و  حالت  
  خشم  و یا  کینه  
   انتقام جویی  و یا بخشش .‌
  داستانی که  خوانده بودم با نام  خشم و کینه       نویسنده عنوان داشته که  آنرا  از پیرمردی شنیده است ‌ . پیرمردی  که در جنگ جهانی دوم یک معلم جوان  بوده است . او را در یک آسایشگاه روانی دیده بوده  . هر چقدر هم او را یک دیوانه بپنداریم باز هم آنچه می گفت رنگی از واقعیت در خود داشت . عجیب است اگر این روایت درست باشد . چرا که نویسنده ی اثر  به طور قاطع آن را بزرگترین خشم تاریخ مینامد   . در چندمین دیدارشان بود که نویسنده ی اثر  به خاطر وضعیتش از او پرستاری می کرده .  چرا که پزشکان از او قطع امید کرده بودند . داستانهای او درباره جنگ آنقدر غلو آمیز شده بود که هیچ کس نمی توانست باور کند .نویسنده  تلاش کرده  یک واقعه ی مشترک را بین داستانهایش پیدا کند . بالاخره وقتی همه را یادداشت کرده  به نظر رسید همه ی این داستانها حول محور یک کلمه می گردد . این کلمه را به طور دقیق و قطعی نمیتوان بیان کرد . انگار در هیچ لغتنامه ای نیامده باشد . 
   هر چه سعی کرده به نتیجه ای نرسیده . کلمه ای از حروف آلمانی یا فارسی یا فرانسوی نبوده که معادلش باشد . بلکه گویی از هر زبانی در ساختن آن استفاده شده بود . اگر ذهن دیوانه ی پبرمرد چنین معمایی را در یک کلمه پنهان کرده بود پس می توانست آن را توضیح دهد و نویسنده به سخن او اعتماد می کند. 
  او که در همه ی مواقع به جز موقع خوردن غذا یا نوشیدن جرعه ای مشروب ( پنهانی برایش می برده چون پزشکان منع کرده بودند ) خونسرد بود برایش چنین توضیح داد : 
         نباید این کلمه را جایی بازگو کنی . وگرنه تمام جهان به خشم خواهد آمد و دوباره غذا و آب نایاب خواهد شد ومن مجبور خواهم شد به تو شلیک کنم . . جملاتش قطع می شد. چندین دندان مصنوعی در لیوانهای بلند و کوتاه اطرافش گذاشته بودند از نویسنده خواست به داستان هر کدام از آن دندانهای مصنوعی چندش آور گوش کند اما با لجاجت تمام در مورد آن کلمه توضیح طلب کرده بوده است. 
 از نویسنده   خواست نزدیکتر بنشیند . صندلی را جابه جا کرده. گفت : همه اش تقصیر خودم بود . من قبل از جنگ نویسنده بودم . ولی هیچ وقت یادم نمی آید چه می نوشتم . در زمان جنگ به این فکر افتادم که برای پایان دادن به جنگ جهانی یک زبان جدید که حروفش شامل همه ی زبانهای دنیا باشد لازم است . دست به کار شدم . تو که می دانی جوان وقتی من دست به کار بشوم یعنی چه ؟ به لیوان کوچک اشاره کرد .  ولی نویسنده که دیگر مشروبی نداشته مجبور شده ادامه ی حرفهایش را فردا عصر بشنود . حالا دیگر مثل یک کاراگاه به آسایشگاه می آمده . همه ی حس نویسنده  این بود که پیرمرد دروغ می گوید . اما مگر از آدمهای دیوانه چه انتظاری داریم ؟ او شروع به ساختن جملاتی می کند که از حروف تمام ملتهای در جنگ باشد . این جمله ها را پنهان نگه می دارد .خودش ادامه داد : اون کلمه برای وقت مناسب بود . حالا معنایش را بهت میگم . آره . معنای دقیقش دندان کرم خورده است . حتما نشنیدی . ولی تمام سربازها چه سربازهای خودمان چه دشمن میفهمیدند . چون من اون رو با جدول حروف نظامی ساختم نه حروف عادی . میفهمی جوان ؟ نمی فهمیده نویسنده . در عوض فقط یادداشت می کرده . 
بعدا در مورد آن کلمه  تحقیق کرده است . تا اینجای حرفش درست بود . او هیچ جمله ای نساخته بود . دندان کرم خورده را با حروف نظامی که مشترک بین تمام کشورهاست پنهان کرده بود . پس از مدتی و آن هم  هشت ماه قبل از پایان جنگ جملاتی از جبهه های مختلف جنگ با تلگراف و تلفن توسط فرماندهان و سربازان درز می کند . هیچکس متوجه نمی شود که دندان کرم خورده یک ماده ی منفجره ی بسیار قوی است . من نمیتوانم تصور کنم چه اتفاقی افتاده است و یک کلمه چه توانایی غریبی دارد . اما پیرمرد توضیح دقیق تری داشت . : من می دانستم چه کرده ام . تو و امثال تو نمیفهمید . اگر این کلمه نبود هیچکس به فکر دندانهای خود نمی افتاد . تقریبا همه ی سربازها دندان درد داشتند . از لثه و دندان همه ی ما خون می آمد . اما به خاطرشهوت جنگیدن در  جنگ متوجه نمی شدیم . دندان کرم خورده ی من توانست همه را به فکر بیندازد و کم کم سربازها دندانهایشان را به هر طریق که شده وارسی کردند . حتی فرماندهان . جبهه های جنگ به جای اسلحه نیاز به انبر دست و خیلی چیزهای مربوط به در آوردن دندان داشت . شروع کردیم دندانهای همدیگر را در آوردن . هیچ دندان سالمی در این سالها باقی نمانده بود . حالا دیگر درد دندان حس می شد . ولی من فکر اینجایش را نکرده بودم .من به فکر صلح بودم . باور کن . به فکر اینکه دندان کرم خورده همه را از صرافت جنگ می اندازد . این را گفت و ساکت شد . انگار به یاد دندانهای واقعی خودش و سرانجام آنها افتاده باشد . نویسنده که خیلی کنجکاو بوده روزهای دیگر نیز او را به حرف آورده. اما او از چیزهای دیگر مثل تفاوت طنزگفتن  در آلمان و روسیه حرف زد .: آلمانی ها فقط برای زنهای خود طنز های وقیح تعریف می کنند رفیق .اما  لجاجت نویسنده باعث شد با تردیدی همراه با شرم ادامه دهد :"خب . زمستان که شد همه چیز یخ زد .سالهای قبل عادت داشتیم که با هر غذای سردی بسازیم . اما دندانهای تیزی داشتیم . دندانهایی که هر چند کرم خورده و خراب ،اما در دهانمان بودند . بقیه  حرفهایش را حدس زده نویسنده . در آن زمستان سربازهای زیادی از تمام ملتهای حاضر در جنگ فقط به خاطر گرسنگی و ناتوانی در بلعیدن غذا تلف شده بودند . نویسنده ی اثر  ناگهان ایستاده و از خشم پا بر زمین کوبیده .
 پیرمرد گفته : می دانستم من را جنایتکار خواهی دانست . تو میتوانی مقداری سم قاطی مشروب کنی تا انتقام همه را بگیری 

پیرمرد  گفت : من  و فرمانده ام زنده باقی مانده بودیم . او نمیدانست که دندان کرم خورده کار من است . هر دو با دهان زخمی و بدون دندان و بسیار گرسنه کنار هم نشستیم تا از گرمای بدن همدیگر استفاده کنیم . در آن حالت من همه چیز را به فرمانده گفتم .فرمانده رفتاری از خود نشان داد که می توانم بگویم خشم بود . یا بزرگترین خشمی که می توان تصور کرد . او دو روز مرا بی وقفه کتک میزد و سرش را به دیوار سنگر می کوبید . در پایان از من خواست به سرش شلیک کنم .  

       □■■□■■□■■□■■□

من (شین براری)  کمی اعتراض دارم ‌ 
   وارده؟ 
  خب  هنوز که  نگفتم  اعتراضم  چیه   پس  چطور انتظار دارم که  تایید بشه . خب  اعتراض  بنده  به  سبک  کلیشه ای و تقریبا  نادرست    شکل گیری  رمان  در  ادبیات داستانی پارسی هست .   بنده در شانزده سالگی صدمین رمان زندگی ام را خوانده بودم  که  به پیشنهاد  خاله فهیمه  #فهیمه_رحیمی   شروع کردم به مطالعه رمان های خارجی    البته  نه  هر رمانی   بلکه  رمان هایی که  رمان  بودن ‌ .      و  فهمیدم که در  تعریف و درک صحیح و مفهوم کلی  این نوع از داستان نویسی  دچار  سوء تفاهم  شده ایم ما پارسی نویسان .  زیرا  تنها  یک زاویه ی محدود از   زوایای  متنوع و  گوناگون  رمان  را  آموخته ایم و سالهای سال همان را  کش و قوس  و  عرض و طول  و انحنا  داده  ایم  .    انگار که نه انگار    هنر و فن  رمان نویسی  طیف گسترده ای از تکنیک ها را در بر میگیرد  .   انگار نه انگار که   نویسندگان در انتخاب نوع  نوشتن و سبک و پیلوت پیرنگ  و طرح و چارچوب و  .و.   اختیار تام دارند و  آزادانه  می توانند  بواسطه ی خلاقیت خودشان   آثاری بی بدیل و نوآورانه در عرصه ی رمان نویسی  خلق کنند .   گویی  همگی  را  وادار  کرده اند  که  از شخص پیش از خودش  تقلید کند  و  در  تکنیک و خلاقیت  زیر خط فقر  هستند .   گویی  هیچ نمیدانند  که  یک نویسنده  می بایست   سبک و سیاق و  امضای منحصر بفرد خودش را  در چیدمان واژگان  داشته  باشد .        حال  به  تعریف و مفهوم  رمان  از  دیدگاه یک اهل فن  غیر  ایرانی  می پردازیم  تا  در ادامه اش  خودمان  کلاهمان  را قاضی  کنیم  که   آیا  تصور ما  با وی  تشابهی  دارد   . 
یا  اینکه  بسیار غریب و ناآشناست  تعریفی که وی از  رمان  ارائه  میدهد .  
  میلان  کندرا   میگوید ؛ 
رمان تنها وسیله‌ای‌ست که با آن می‌توان وجود انسانی را با تمام جنبه‌هایش تشریح کرد، نشان داد، تحلیل کرد، پوست کَند. زیرا رمان در ارتباط با همه‌ی نظام‌های فکری نوعی شکاکیت ذاتی دارد. هر رمان طبیعتاً با این فرض آغاز می‌شود که اساساً گنجاندن زندگی بشری در هر نظامی ناممکن است. ارزش رمان در اینست که جوهر واقعیت را به آزمون می‌کشد. میلان_درا 
________________________
    حال وجدانن  خودتان قضاوت نمایید  از شنیدن   کتاب  به سبک  رمان     به یاد  چه  می افتید ؟ 
    داستان های عاشقانه ای که هر نوجوانی  بواسطه ی تخیلات و تجارب زیستی اش   و ترکیب توانایی هایش و  دایره ی واژگان  مشترک با یکدیگر   خلق  نموده  و   تنها  به  ذکر  مکالمات بین اشخاص  پرداخته .   این روزها  حتی  کودکان دوره ابتدایی هم  خودشان  را  رمان نویس  میپندارند .      از همین بابت است  که  اکثر  نویسندگان حقیقی  از  اینکه  خودشان  را  یک  نویسنده   معرفی  نمایند  تفره  میروند  و شانه خالی  میکنند ‌  زیرا  در جایی که  از هر صد نفر   نیمی خودشان را  نویسنده  معرفی  کنند   و در واقع  کوچکترین سر رشته ای  از عالم  نویسندگی  نداشته باشند     انسان  از  نصبت دادن چنین صفت و جایگاهی  به خودش  واهمه  میگیرد ‌  .  مبادا  خودش را با یک عده  خالتورنویس پرادعا   هم صف  کند  . مبادا  خودش را از ارج و احترامی که لایقش میباشد  محروم کند   مبادا یک اهل فن بیاید  و  او را  در  فلان محیط مجازی  بین عده ای  نوقلم  بیابد  و  به طعنه   جمله ای سنگین  بارش کند و برود .  مبادا در  فلان کانون ادبی  او  را  دست رشته بگیرند که چرا  عضو فلان سایت نویسندگی شده    مبادا از تعداد  هنرجویان کارگاه نویسندگی  اش  کم  شود و ریزش کنند .  مبادا  موقع  اخذ مجوز های  اولیه برای چاپ کتاب جدیدش   و  عبور از نظارت چاپ و سانسور چی ها  و  ممیزی کتاب    به او  خورده بگیرند و اسمش را در  لیست سیاه بگذارند .  مبادا   مبادا      
     خب  الحمدالله   که بنده  نه  نویسنده  ام  و  اینکه  نویسندگی  پیشه ام .   بلکه بنده  تنها  رهگذرم و  تصادفی واژگان  سرگردان به تخیلات و افکارم  میچسبند  و پشت یک  ایده ی بکر و نو   صف می کشند   و ناخواسته سر ذوق آمده  و خلاقیت پشت خلاقیت   و خیمه ی سنگینم بر روی دفتر  و  چکه چکه  واژه واژه  میچکند بر تن کویر  کاغذی خطدار  و خودکار بیک آبی رنگ  و  عطسه های پی در پی   و تراوش جملات  پیوسته و جایی همین حوالی  یادم  می آید  که  من  نویسنده  نیستم     گویی  نجوایی بیصدا از روح درونم   میگوید ؛  تو  که  نویسنده نیستی  پس در  سایت خوب  همبودگاه  در پی چیستی؟     
    
  چرا  ادبیات داستانی پارسی  در سطح  بین المللی  زبانزد خاص و عام  نیست .  چرا حرفی برای گفتن نداریم . البته برخی از آثار  موفقیت هایی را  کسب کرده اند  که  در این مطلب  نمیگنجد  تک تک انان  را  نام ببریم    بطور مثال   سمفونی مردگان  از  عباس معروفی   به  زبان های  بسیاری  ترجمه  شده   ولی  آیا  این به منزله ی  ان است که بگوییم   ادبیات داستانی جهان  پیش ما  به  زانو  در آمده !؟    نه ‌  چنین نیست .     اما   مشکل از کجاست . ؟.

چرا  ما اهالی قلم و خرد   تشنه و پرعطش  به دنبال  ظهور یک نوقلم توانمند و پدیده  میگردیم   تا  بتوانیم  سینه مان را سپر کنیم  و سرمان را بالا بگیریم .   که  بله ه ه ه   ما  هم  داریم . خوبش هم داریم ‌ .     پس چی خیال کرده اند فقط همان صادق هدایت  بود  و دیگر  هیچ  در  چنته نداریم    زکی   خیال خام. ما  از این دسته  نویسندگان  بسیار  بسیار  بسیار   بسیار  داریم    منتها   همگی  را  در نطفه خفه کرده  و خانه نشین و تکیه بر ضلع سوم خلوت تنهایی هایشان  زده ایم    تا  به دیوار  نمور  تکیه کنند و اه  بکشند و  افسوس  بخورند  تا  دق  مرگ  شوند ‌  ما    درختانی  را میشناسیم  که  از همان زمان نهال بودنشان  با   اداره ی سانسور  و تیغ تیز ممیزی  پیوسته   تمرین   تبر بر کمر   میکنند .    پس چه خیال کردند    مگر  الکی  الکیه    خیالشان  ما  کم  الکی  هستیم          زهی خیال خام .   ما  اراده کنیم  چند شکسپیر  و ژول ورن  با  فرمت جدید   روانه ی  بازار  میکنیم .    بله    اللخصوص که امسال  سال  افزایش تولید   نامگذاری  شده  .   بنابراین  کافی ست اراده کنیم   تا  ویترین تمام کتاب فروشی های سراسر  جهان  را  قبضه  کرده  و  پر از  آثار  ایرانی  نماییم .        
   حیف که  خودکارم  جوهر  ندارد  وگرنه  همین  ازسایه   برایتان  یک  بوف نابینای  جدید  خلق  میکردم .  . 
  خب  واژه ی    کور"   بار منفی  دارد . 

کتاب های خوب بسیاری را  همگان  میشناسیم  و  تقریبا  همگی  انها را خوانده ایم .  مانند  برخی از اثار  ذیل : 
        □□□□□□■□□□□□□

مزرعه حیوانات

‏مزارع جاودان و پرچین‌هایى که روى آنها قند و کلوچه می‌روییده دیده. خیلى از حیوانات گفته‌هاى او را باور می‌کردند و منطق‌شان این بود؛ که زندگى اکنون پر از مشقت است، و انصاف در این است که دنیاى بهترى در جاى دیگرى» وجود داشته باشد!‏با منقار بزرگش به آسمان اشاره کرد و با خودنمایى مى‌گفت؛ رفقا آن بالا، آن بالا، درست پشت آن ابر سیاه، سرزمین شیر و عسل است، سرزمینى که ما حیوانات بدبخت در آنجا براى همیشه از رنج کار آسوده خواهیم شد. حتى مدعی بود در یکى از پروازهاى دور و دراز آنجا را به چشم دیده.!!!

    ○○○○○○○○○○○○○

عشق سالهای وبا

‏مارکز نویسنده ایه که قهرمانشو دست می‌اندازه.فلورنتینو اریزا بعد از پنجاه سال به فرمینا که میرسه در اولین جلسه ملاقاتش با معشوق( فرمینا)دچار یبوست میشه و چنان سروصدا تو شکمش و رودهاش راه میندازه تا اریزای بیچاره ومفلوک جلسه ملاقات رو کنسل کنه بندازه زمان دیگه 
   ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧

مارکز

‏مارکز نویسنده‌ایه که تا کرانه های وجودانسانی و تا حدودوثغورزمان ومکان ،انجایی که انسان دیگردارد خالی می‌شود از استعدادها و توانایی هایش مارا به پیش میبرد و تلاش می‌کند امکان تازه ‌ای راکشف کند.در عشق سالهای وبا انسان ها را در سن بالای هفتاد سال عاشق هم میکند!جایی که شوروشری نیست!

88888888888888888i8888i   ♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

واعظ مرگ

نیچه در چنین گفت زرتشت به وصف واعظان مرگ می‌نشیند:چه بسیارند واعظان مرگ. آنان خطرناک‌ترین مردمانند. چادر ظلمانی شبِ ناامیدی را بر خود فروپوشانده‌اند و مشتاق وقوع رویدادی کوچکند که پیامش مرگ باشد. . خرد چنین کسانی فریادن می‌گوید: زندگی دیوانگی است و بدتر از آن دل بستن به زندگی است. . هدف چنین مردمی دور ماندن از شر زندگی است و آنان را چه باک از آنکه با این کار دیگران را در بند کرده‌اند؟». تمام ما صدای واعظان مرگ را شنیده‌ایم. می‌دانیم چه می‌گویند و چه می‌خواهند؛ واعظان مرگ جان مردمان را برای زندگانی خویش می‌ستاید 
    ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
           0000♡♡♡♡♡♡0000
کرونا

با سلام. هر چیزی در جنبه‌های متفاوتش قابل تامل است.کرونا با چهره مرگباری که دارد از ابعاد دیگری، جای تفکر دارداین ویروس با ابعاد میکروسکوپی که دارد تمام مناسبات انسانی.تمام روابطعقاید و تفکرات و مفاهیم انسانی و جوامع انسانی و سنن و رسوم هزاره‌ها که انسان بارنج با حوصله و تحمل ساخته.در عرض کمتر از یکماه منفجر وباطل می‌کند. می طلبد انسان از نو فکر کند و ازنو بسازد

   ♡♡♡♡♡shin♡Brary♡♡♡♡♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
کریشنامورتی

‏هیچ پایانی برای آموختن نیست. اینکه کتابی بخوانی، آزمونی بگذرانی، تحصیلات را پایان ببری؛ نیست. سراسر زندگی از لحظه‌ای که زاده می‌شوی تا لحظه‌ای که می‌میری، روند یادگیری است. . ‎جیدو_کریشنامورتی

    ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

کریشنامورتی

‏کریشنامورتی مى گويد: "زندگى خود معلم است" من می‌کوشم به انسانها بیاموزم که بیاموزند. و برای آموختن، خود زندگی راستگوترین، صمیمی‌ترین و واقعی‌ترین معلم است. زندگی تنها معلمی است که انسان را فریب نمی‌دهد؛ به انسان دروغ نمی‌گوید؛ به انسان خیانت نمی‌کند؛ انسان را استثمار نمي كند

      ◇◇◇◇◇شین◇براری◇◇◇◇◇
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
عشق سالهای وبا

‏خواندن رمان عشق‌ سالهای وبا میتونه تجربه جالبی باشه.توی این رمان ما با روایت در روایت طرفیم. شبیه ساختار داستان‌های هزارویک شب!که هربار شهرزاد قصه‌گو داستانی روایت میکنه تا شب به صبح برسه و و صبح داستان از جایی قطع میشه که مخاطب از خوش می‌پرسه بعد چی!؟

           ____________________
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
سیال ذهن

ذهن ادمی مثل لوح سفیدی نیست که هرچه براو عرضه شود همان را نمایان کند،،،ابدا.ذهن هر داده‌ای را که به ان واردشود همان را تحریف خواهد کرد این موضوع سرچشمه دردورنج ادمی و هزار ویک مسله دیگه‌استاین موضوع در سیال ذهن خودش را به خوبی نشان می‌دهدپرش‌های زمانی درهم ریختگی زمان و رویدادها و سرگشتی و پریشانی انسان امروز نتجه همین ذهن و روایت سال ذهن است.گاهی ماجرایی سالها پیش رخ داده ولی هنوز ذهن از زیر چرخ‌دنده‌های خرد کننده ان خارج نشده.انسان را می‌کاهد و با دردورنج صیقل می‌دهدپروست سالهابعد به یادمی‌اورد بسکویتی را که با چای میل کرده و تداعی پشت تداعی و خاطراتی که مثل زنجیر یکی بعداز دیگری به ساحت خوداگاه می‌ایند و این دردو رنج را برای او به ارمغان می اوردیا در رمان دیگر راوی به سرزمینی کنار دریا سفر میکند و یاد و خاطراتازدست دادن فرزندان دوقلویش ازارش می‌دهد.همچنین خشم و هیاهو فاکنر ودیگراثار بزرگان این نوع روایت.در روایت سیال ذهن دیگر مخاطب راستی ودرستی راویت راوی برایش مهم نیست.مهم دردورنجی است که راوی باهاش درگیر است.در این عصر با این روایت دیگر کسی روایت کسی را نمیپزیرد.کلان روایت‌ها پوچ و نخ نما می‌شوند و انسان امروز درک درستی از ان نخاهد داشت و جنبه روایت کاریکاتور ی و بی معنی خواهد داشت.دیگر انسان به جایی بسته نیست و معلق است واین سبب اوارگی و بهم ریختگی انسان امروز می‌شود

■■■■■■■■■■■■     ________________________

ایده و شروع داستان

امروز جلسه‌ای داشتیم با عنوان کارگاه رمان. پنج نفری بودیم در خصوص شروع رمان حرف زدیم. و اینکه چجور ایده‌ای را به دست بیاوریم برای نوشتن. هرکدام نظری داشتیم. مجرری برنامه می‌گفت ایده را باید از دل کار بیرون اوردقبل از ان گفت باید در خصوص شروع و داشتن ایده باید با شگفتی با موضوعات روبرو شویم. این موضوع ممکن است ذهنی باشد یا عینی.هرچه بلشد ما با ان درگیر می‌شویم. و توی ذهنمان وول می‌خورد. بعد پرسش‌هایی می‌پرسیم.تا ایده را از دل کار بیرون بیاوریم و هرچه بیشتر بلید بهش زل بزنیم و بهش نزدیک شویم. اینگونه ایده را ازان خودمان می‌کنیم.یکی گفت سالها پیش شی بزرگی سوار یک لندور دیده که دیده ملحفه‌ای رویش است جلوتر رفته دیده جنازه‌ای زیر انبوهی ملحفه پنهان شده ودستش بیرون افتاده گفت تا مدتها باهاش درگیر بوده و بهش فکر میکرده. مجری گفت با پرسیدن سوالاتی می توان ایده را پردازش کردو به داستان نزدیک شد. یکی دیگ گفت شب حدود ساعت دو شب  داشته از کوچه پس‌کوچه‌ای مطهری رد می‌شده دیده زتی داشته جلو خانه‌ای تاریک چوب به دست پرسه می‌زده رفته جلو و گفته اینجا چکار نی‌کنی؟ با خودش فکر کرده لابد است. زن که قیافه‌ای جوانی داشته گفته به تو چه‌!  می‌گوید پلیسم و زن از دیدن لباس پلیسی ترسیده و گفته هوس پرتقال کرده و درخت پرتقال را نشان داده. گفتم برا یکی دو پرتقال ایجور خودتو انداختی زحمت الان  کسی ببیند می‌گوید ی می‌کنی! زن دستهایش را بهم می‌مالد و میگوید من فقط پرتقال می‌خواهم و با میگوید هوا خیلی سرد است و واقعا کم عقل است برای یک پرتقال ایجور خودش را اواره کرده‌است.گفت گفتم می‌روم برگشتی دیگر اینجا نباش گفت همه‌اش با خودم فکر می‌کردم تو نیمه‌های شب زنی برای پرتقال اواره  کوچه خیابان است. مجری گفت اینم سوژه وایده جالبی برای نوشتن است. دیگری گفت باید مثل فیلسوف با موضوعات روبرو شد ازدیدن دچار شگفتی وحیرت شویم واینجا می‌توان با دنیایی از ایده روبرو شد در پایان با این سخن اندره ژید می‌توان بحث را جمع بندی کرد که ""بکوش  عظمت در نگاه تو باشد نه در انچه تو به ان می‌نگری!"""

♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
    _____________________________

جنگ که در بگیرد، خیلی‌ها مجبورند سرباز بشوند. سلاح به دست می‌گیرند و می‌روند جبهه و ناچار می‌شوند سربازهای طرف دیگر را بکشند. هرچه بیشتر بتوانند. هیچ‌کس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه. کاری است که ناچاری بکنی وگرنه خودت کشته می‌شوی. جانی واکر با انگشت به سینه‌ی ناکاتا اشاره کرد. گفت: "بنگ! تاریخ انسان در یک کلمه."
هاروکی_موراکامی /
کافکا در کرانه ترجمه: مهدی غبرائی 
______________________________
●●●●●●●●●●●●●●●●
نمادو نمادپردازی

.رمان‌ها گاهی روزگار اینده را  پیش‌بینی می‌کنند.این رمان‌ها بیشتر در حیطه نماد و نمادپردازی این ویژگی را داراهستند و رمان مدرن هم از این لحاظ غنی است.ب عبارتی یکی از ویژگی‌های رمان مدرن توجه به نماد و نمادپردازی استاز داستان‌های چخوف گرفته تا سلف‌های او و ووبعدهمین رمان دم دستی  قلعه‌حیوانات یک نمونه است که امروزه بیشتر بهش توجه میشود اوضااع جامعه‌‌ای را بیان می‌کند  که دچار یک تحول شده و افرادی که هرکدام به انگیزه و سرشتی در این مهم دخیل بوده وهستند ودرپایان هرکدام سرنوشتی جدا پیدا می‌کنند.در حیطه نمایشنامه نویسی هم داستان همینگونه‌است  مثل برخی از نمایشنامه‌های چخوف و در حوزه ابزورد هم اینگونه است کرگدن اوژن یونسکو .اوازه‌خوانوبقیه. هر چه ما در حوزه تفکر و فلسفه عمیق‌تر ودقیق‌تر می‌شویم رمان داستان و نمایشنامه و در کل نوشته‌ای ما عمیق‌تر می‌شوند.یاد رمان بیگانه می‌افتم و سرنوشت وروزگار مورسو.در روزگاری که کسی بخواهد روراست باشد سرنوشت تلخی برای او رقم خواهدخوردحتی اگر مسیح باردیگر بیاید بازهم مصلوب خواهدشد!!!! 

○○○○○○○○○○○○○○○

اوشو

 ما یاد گرفته ایم که از خدا بترسیم، یاد گرفته ایم که از هر چیزی بترسیم، کل زندگی ما سرشار از ترس و اضطراب و بزدلی است، ترس از دوزخ، ترس از عذاب، ترس از خدا. مى آموزيم كه ما خوب و شریفیم چون می ترسیم! اما واقعاً فضیلتی كه اینگونه تنها بر ترس استوار است؛ ارزش محسوب ميشود؟  
آواز سکوت "اوشو"

  ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

جرج ارول

 به امید سرزمین شیر و عسل                                                                                             
حیوانات مزرعه همیشه باید کار میکردند. نه شیر ِ گاو ها به گوساله هایشان می رسید و نه تخم مرغ ها منجر به تولد یک جوجه! همه ی دست رنج حیوانات متعلق به آقای جونز صاحب بی رحم مزرعه بود.غذای حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و نمیر بود. تا جان داشتند از ترس چوب و ترکه کار می کردند.وقتی حیوانی از کار افتاده می شد یا کشته می شد و یا در دوردست رها. دراین مزرعه زاغی بود که رابطه خوبی با آقای جونز داشت. او برای حیوانات مزرعه از دنیایی دیگر حرف می زد. می گفت ما حیوانات وقتی بمیریم به سرزمین "شیر وعسل" می رویم. آنجا دیگر نیازی به کار کردن نیست.می گفت سرزمین شیر و عسل آن بالاهاس، بالای ابرها! حتی ادعا می کرد در یکی ازپروازهایش آنجا را به چشم خود دیده ! بسیاری از حیوانات مزرعه حرف اورا باور می کردند و سختی هارا تحمل میکردند
 قلعه حیوانات  نوشته جورج اورول

   □□□□□□□□□□□□□□
سرنوشت بشر

چرا آدمی به آرامش نمی‌رسد؟به جرات می‌توان گفت ۱۲۴هزار پیامبر که آمده‌اند باز ۱۲۴ هزار تای دیگر بیایند باز هم نمی‌تونند درد ورنج بشری رو کاهش دهند. کافی است به اوضاع احوال جهان نگاهی گذرا داشته باشیم انوقت بهتر می‌توانیم در ورنج کم نشده بشری را ببینیمهر چه بیشتر فکر کنیم درد ورنج بیشتر ی خواهیم داشت و هیچ درمان وتسکینی انگار نمی‌توان برای این مبتلا به یافتهرچه ادم به انواع سرگرمی‌ها بازیها لذت ها دلمشغولیها رفتارها حرکات دست می‌زند تا از اندوه خود بکاهد بازهم ناتوان تر ازپیش به جی اول برمیگردد.این موضوع را مردم پیشین به ا بی درک وبیان نموده اند.افسانه سیزیف بیان این درد بی درمان است.هرچه سنگ را به بالای کوه برسانیم در اخر سنگ میغلتد به پایین و هرچه بافته‌ایم رشته می‌شود.دوباره درس عبرت نمیگیریم و باز سنگ را به سمت قله و نوک کوه هل می‌دهیم.اما بازهم با غلتیدن سنگ به پایین و دردی بیشتر واندوهی گستره تر گام برمی دارمو بازهم از سرنوشتی گریپذیر گزیر نخواهیم داشت ودوباره ودوّبارهادیان تا چه حد توانسته اند دردی کم کنند قیافه دنیا خود گواهستاما به راستی راه حل چیست؟؟؟ ایا اصلا درست که به این درد فکر کنیم یا اصلا اهمیت نداده باهاش سازگاری داشته و همزادخود بدانیمش؟؟؟ ودر پایان با دردی فزاینده دنیا را ترک خواهیم کردتا شاید ارامشی در پسین گاه باشد
   ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

نوشتن

نوشتن. چگونه میتواند آدمی رابه آرامش برساند؟؟اصلا کارکرد نوشتن چیست؟پرداختن به این مسله کارفلسفی می طلبد. امامیتوان فلسفه ورزی نمود.هرکس تجربه ای در حیطه نوشتن دارد لذتهایی را تجربه نموده است و عایداتی داشته. هرچه هست نوشتن باعث تمرکز می‌شود و ادمی را از پراکندگی رهایی می‌دهد. در روزگاری که اشفتگی در ذات روزمرگی است نوشتن به داد می رسد و به اوضاع روحی روانی و افکار سامان می دهد و از این رهگذر ارامشی حاصل می شود.چگونه می‌توان به این کار استمراربخشید؟؟؟؟

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
امروز ساعت۱۸۳۰مثل همیشه رفتم پیست دو.از دویدن لذت میبرم باعث تسکین و ارامشم میشه.یاد کتاب(وقتی که از دو حرف میزنم از چه حرف می زنم ) موراکامی افتادم با خودم گفتم چیزی که در دویدن هست استمرار و پشتکاره وقتی در اون تایمی که تعین کردی و تعداد دوری معلوم خوب می دوی چنان حس خوبی بهت دست میده که سر کیف میشی هیچ لذتی به پاش نمیرسه. ذهنت آزاد میشه از هرچی که آزارت میده و انگار تازه متولد شدی.پس من وقتی از دویدن حرف می زنم از رهایی حرف میزنم
  
  ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇♧◇◇◇◇
دوم اذرماه جلسه معرفی رمان دانشکده ادبیات از پشت ردیف صنوبرها نوشته آقای جوزی پور است.محل این جلسه حوزه هنری خرم اباد است.دوستانی ک مقدور است حضور داشته باشند خالی از لطف نخواهد بود.اقای جوزیپور دومین رمانش را چاپ کرده اولی به نام عشق سالهای برزخی مدتهاپیش چاپ کرده بود.این نویسنده نوشتن رمان را جدی دنبال میکند و این رمان جدید به نام دانشکده ادبیات از پشت ردیف صنوبرها کار فرمی است که می طلبد در خوانش صبر و حوصله داشته باشیم.خواندن این رمان تجربه لذتبخشی است برای دوستانی که به حوزه ادبیات تعلق خاطر دارند


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش فایل های دانشجویی و دانش آموزی و آموزشی بهداشت ارتباطات خبرنامه جامع سئو ایران زندگی نو زندگی سخت Mahdyas چشمِ مستش سامانه تبلیغات و کسب درآمد بازدیدساز مطالب اینترنتی معرفی بهترن و جدیدترین های ایرانی