پای گفتگو با شین براری پیرامون ادبیات داستانی فارسی و بین الملل  

  
      از جانب دیگر نیز  خدمتتان  عارضم که  نمیدانم چرا   عاشقانه نوشتن   را  همگان   سرمشق مسیر  خود در  رزومه ی نویسندگی خود  قرار داده اند   ۰۰روایتگران زیادی هستند که داستانهایشان مربوط می شود به محبت و مهربانی و عشق . اما چه بسا نوشتن از    عشق بدون هجران   مانند  یک فیلم سریال زیباست که قسمت پایانی اش هرگز ساخته و پخش نشود . چه حاصلی دارد ؟ چه سود و توفیقی دارد ؟  گویی مسابقه ی دوی میدانی با شلیک تپانچه ای آغاز شود و همگان با اشتیاق نظاره گر باشند . اما این مسابقه هرگز خط پایانی نداشته باشد و تا ابد و ناکجا ادامه یابد     خب اگر واقع بینانه بنگریم  میبایست چنین گفت که معنا و مفهوم  یک مسابقه ی دوی میدانی  زمانی ماهیت رقابتی و جنبه های هیجانی میگیرد که خط اغاز و خط پایان آن مشخص باشد  زمان و مکان برگزاری و شرایط جوی و جوایز و هدف برگزاری ان و  ناظران  و حامیان ان به روشنی مشخص و  شرکت کنندگان نیز  شماره بندی و نام نویسی شده باشند .   بنابراین  متقابلن نوشتن پیرامون یک تجربه ی احساسی و عشقی  میبایست پایبند به اصول و قواعد مرتبط با این پدیده باشد .  یعنی عشق یک روایت یکطرفه و گذرا نیست تا بشود وارد آن شد و  از قشنگی ها و زیبایی ها  و اشک ها و لبخند ها  نوشت  و سپس نیز بی آنکه به پایان ان اشاره کنیم از ان خارج شویم و هجران و شکست و غم و اندوه و پایان تلخ و شیرینش را نگفته بگذاریم  
    همانگونه که عشق مبحث پیچیده ای ست    مباحث دیگری نیز اینچنین هستند   که کمتر از انان نوشته میشود .    
   مانند   پدیده  و  حالت  
  خشم  و یا  کینه  
   انتقام جویی  و یا بخشش .‌
  داستانی که  خوانده بودم با نام  خشم و کینه       نویسنده عنوان داشته که  آنرا  از پیرمردی شنیده است ‌ . پیرمردی  که در جنگ جهانی دوم یک معلم جوان  بوده است . او را در یک آسایشگاه روانی دیده بوده  . هر چقدر هم او را یک دیوانه بپنداریم باز هم آنچه می گفت رنگی از واقعیت در خود داشت . عجیب است اگر این روایت درست باشد . چرا که نویسنده ی اثر  به طور قاطع آن را بزرگترین خشم تاریخ مینامد   . در چندمین دیدارشان بود که نویسنده ی اثر  به خاطر وضعیتش از او پرستاری می کرده .  چرا که پزشکان از او قطع امید کرده بودند . داستانهای او درباره جنگ آنقدر غلو آمیز شده بود که هیچ کس نمی توانست باور کند .نویسنده  تلاش کرده  یک واقعه ی مشترک را بین داستانهایش پیدا کند . بالاخره وقتی همه را یادداشت کرده  به نظر رسید همه ی این داستانها حول محور یک کلمه می گردد . این کلمه را به طور دقیق و قطعی نمیتوان بیان کرد . انگار در هیچ لغتنامه ای نیامده باشد . 
   هر چه سعی کرده به نتیجه ای نرسیده . کلمه ای از حروف آلمانی یا فارسی یا فرانسوی نبوده که معادلش باشد . بلکه گویی از هر زبانی در ساختن آن استفاده شده بود . اگر ذهن دیوانه ی پبرمرد چنین معمایی را در یک کلمه پنهان کرده بود پس می توانست آن را توضیح دهد و نویسنده به سخن او اعتماد می کند. 
  او که در همه ی مواقع به جز موقع خوردن غذا یا نوشیدن جرعه ای مشروب ( پنهانی برایش می برده چون پزشکان منع کرده بودند ) خونسرد بود برایش چنین توضیح داد : 
         نباید این کلمه را جایی بازگو کنی . وگرنه تمام جهان به خشم خواهد آمد و دوباره غذا و آب نایاب خواهد شد ومن مجبور خواهم شد به تو شلیک کنم . . جملاتش قطع می شد. چندین دندان مصنوعی در لیوانهای بلند و کوتاه اطرافش گذاشته بودند از نویسنده خواست به داستان هر کدام از آن دندانهای مصنوعی چندش آور گوش کند اما با لجاجت تمام در مورد آن کلمه توضیح طلب کرده بوده است. 
 از نویسنده   خواست نزدیکتر بنشیند . صندلی را جابه جا کرده. گفت : همه اش تقصیر خودم بود . من قبل از جنگ نویسنده بودم . ولی هیچ وقت یادم نمی آید چه می نوشتم . در زمان جنگ به این فکر افتادم که برای پایان دادن به جنگ جهانی یک زبان جدید که حروفش شامل همه ی زبانهای دنیا باشد لازم است . دست به کار شدم . تو که می دانی جوان وقتی من دست به کار بشوم یعنی چه ؟ به لیوان کوچک اشاره کرد .  ولی نویسنده که دیگر مشروبی نداشته مجبور شده ادامه ی حرفهایش را فردا عصر بشنود . حالا دیگر مثل یک کاراگاه به آسایشگاه می آمده . همه ی حس نویسنده  این بود که پیرمرد دروغ می گوید . اما مگر از آدمهای دیوانه چه انتظاری داریم ؟ او شروع به ساختن جملاتی می کند که از حروف تمام ملتهای در جنگ باشد . این جمله ها را پنهان نگه می دارد .خودش ادامه داد : اون کلمه برای وقت مناسب بود . حالا معنایش را بهت میگم . آره . معنای دقیقش دندان کرم خورده است . حتما نشنیدی . ولی تمام سربازها چه سربازهای خودمان چه دشمن میفهمیدند . چون من اون رو با جدول حروف نظامی ساختم نه حروف عادی . میفهمی جوان ؟ نمی فهمیده نویسنده . در عوض فقط یادداشت می کرده . 
بعدا در مورد آن کلمه  تحقیق کرده است . تا اینجای حرفش درست بود . او هیچ جمله ای نساخته بود . دندان کرم خورده را با حروف نظامی که مشترک بین تمام کشورهاست پنهان کرده بود . پس از مدتی و آن هم  هشت ماه قبل از پایان جنگ جملاتی از جبهه های مختلف جنگ با تلگراف و تلفن توسط فرماندهان و سربازان درز می کند . هیچکس متوجه نمی شود که دندان کرم خورده یک ماده ی منفجره ی بسیار قوی است . من نمیتوانم تصور کنم چه اتفاقی افتاده است و یک کلمه چه توانایی غریبی دارد . اما پیرمرد توضیح دقیق تری داشت . : من می دانستم چه کرده ام . تو و امثال تو نمیفهمید . اگر این کلمه نبود هیچکس به فکر دندانهای خود نمی افتاد . تقریبا همه ی سربازها دندان درد داشتند . از لثه و دندان همه ی ما خون می آمد . اما به خاطرشهوت جنگیدن در  جنگ متوجه نمی شدیم . دندان کرم خورده ی من توانست همه را به فکر بیندازد و کم کم سربازها دندانهایشان را به هر طریق که شده وارسی کردند . حتی فرماندهان . جبهه های جنگ به جای اسلحه نیاز به انبر دست و خیلی چیزهای مربوط به در آوردن دندان داشت . شروع کردیم دندانهای همدیگر را در آوردن . هیچ دندان سالمی در این سالها باقی نمانده بود . حالا دیگر درد دندان حس می شد . ولی من فکر اینجایش را نکرده بودم .من به فکر صلح بودم . باور کن . به فکر اینکه دندان کرم خورده همه را از صرافت جنگ می اندازد . این را گفت و ساکت شد . انگار به یاد دندانهای واقعی خودش و سرانجام آنها افتاده باشد . نویسنده که خیلی کنجکاو بوده روزهای دیگر نیز او را به حرف آورده. اما او از چیزهای دیگر مثل تفاوت طنزگفتن  در آلمان و روسیه حرف زد .: آلمانی ها فقط برای زنهای خود طنز های وقیح تعریف می کنند رفیق .اما  لجاجت نویسنده باعث شد با تردیدی همراه با شرم ادامه دهد :"خب . زمستان که شد همه چیز یخ زد .سالهای قبل عادت داشتیم که با هر غذای سردی بسازیم . اما دندانهای تیزی داشتیم . دندانهایی که هر چند کرم خورده و خراب ،اما در دهانمان بودند . بقیه  حرفهایش را حدس زده نویسنده . در آن زمستان سربازهای زیادی از تمام ملتهای حاضر در جنگ فقط به خاطر گرسنگی و ناتوانی در بلعیدن غذا تلف شده بودند . نویسنده ی اثر  ناگهان ایستاده و از خشم پا بر زمین کوبیده .
 پیرمرد گفته : می دانستم من را جنایتکار خواهی دانست . تو میتوانی مقداری سم قاطی مشروب کنی تا انتقام همه را بگیری 

پیرمرد  گفت : من  و فرمانده ام زنده باقی مانده بودیم . او نمیدانست که دندان کرم خورده کار من است . هر دو با دهان زخمی و بدون دندان و بسیار گرسنه کنار هم نشستیم تا از گرمای بدن همدیگر استفاده کنیم . در آن حالت من همه چیز را به فرمانده گفتم .فرمانده رفتاری از خود نشان داد که می توانم بگویم خشم بود . یا بزرگترین خشمی که می توان تصور کرد . او دو روز مرا بی وقفه کتک میزد و سرش را به دیوار سنگر می کوبید . در پایان از من خواست به سرش شلیک کنم .  

       □■■□■■□■■□■■□

من (شین براری)  کمی اعتراض دارم ‌ 
   وارده؟ 
  خب  هنوز که  نگفتم  اعتراضم  چیه   پس  چطور انتظار دارم که  تایید بشه . خب  اعتراض  بنده  به  سبک  کلیشه ای و تقریبا  نادرست    شکل گیری  رمان  در  ادبیات داستانی پارسی هست .   بنده در شانزده سالگی صدمین رمان زندگی ام را خوانده بودم  که  به پیشنهاد  خاله فهیمه  #فهیمه_رحیمی   شروع کردم به مطالعه رمان های خارجی    البته  نه  هر رمانی   بلکه  رمان هایی که  رمان  بودن ‌ .      و  فهمیدم که در  تعریف و درک صحیح و مفهوم کلی  این نوع از داستان نویسی  دچار  سوء تفاهم  شده ایم ما پارسی نویسان .  زیرا  تنها  یک زاویه ی محدود از   زوایای  متنوع و  گوناگون  رمان  را  آموخته ایم و سالهای سال همان را  کش و قوس  و  عرض و طول  و انحنا  داده  ایم  .    انگار که نه انگار    هنر و فن  رمان نویسی  طیف گسترده ای از تکنیک ها را در بر میگیرد  .   انگار نه انگار که   نویسندگان در انتخاب نوع  نوشتن و سبک و پیلوت پیرنگ  و طرح و چارچوب و  .و.   اختیار تام دارند و  آزادانه  می توانند  بواسطه ی خلاقیت خودشان   آثاری بی بدیل و نوآورانه در عرصه ی رمان نویسی  خلق کنند .   گویی  همگی  را  وادار  کرده اند  که  از شخص پیش از خودش  تقلید کند  و  در  تکنیک و خلاقیت  زیر خط فقر  هستند .   گویی  هیچ نمیدانند  که  یک نویسنده  می بایست   سبک و سیاق و  امضای منحصر بفرد خودش را  در چیدمان واژگان  داشته  باشد .        حال  به  تعریف و مفهوم  رمان  از  دیدگاه یک اهل فن  غیر  ایرانی  می پردازیم  تا  در ادامه اش  خودمان  کلاهمان  را قاضی  کنیم  که   آیا  تصور ما  با وی  تشابهی  دارد   . 
یا  اینکه  بسیار غریب و ناآشناست  تعریفی که وی از  رمان  ارائه  میدهد .  
  میلان  کندرا   میگوید ؛ 
رمان تنها وسیله‌ای‌ست که با آن می‌توان وجود انسانی را با تمام جنبه‌هایش تشریح کرد، نشان داد، تحلیل کرد، پوست کَند. زیرا رمان در ارتباط با همه‌ی نظام‌های فکری نوعی شکاکیت ذاتی دارد. هر رمان طبیعتاً با این فرض آغاز می‌شود که اساساً گنجاندن زندگی بشری در هر نظامی ناممکن است. ارزش رمان در اینست که جوهر واقعیت را به آزمون می‌کشد. میلان_درا 
________________________
    حال وجدانن  خودتان قضاوت نمایید  از شنیدن   کتاب  به سبک  رمان     به یاد  چه  می افتید ؟ 
    داستان های عاشقانه ای که هر نوجوانی  بواسطه ی تخیلات و تجارب زیستی اش   و ترکیب توانایی هایش و  دایره ی واژگان  مشترک با یکدیگر   خلق  نموده  و   تنها  به  ذکر  مکالمات بین اشخاص  پرداخته .   این روزها  حتی  کودکان دوره ابتدایی هم  خودشان  را  رمان نویس  میپندارند .      از همین بابت است  که  اکثر  نویسندگان حقیقی  از  اینکه  خودشان  را  یک  نویسنده   معرفی  نمایند  تفره  میروند  و شانه خالی  میکنند ‌  زیرا  در جایی که  از هر صد نفر   نیمی خودشان را  نویسنده  معرفی  کنند   و در واقع  کوچکترین سر رشته ای  از عالم  نویسندگی  نداشته باشند     انسان  از  نصبت دادن چنین صفت و جایگاهی  به خودش  واهمه  میگیرد ‌  .  مبادا  خودش را با یک عده  خالتورنویس پرادعا   هم صف  کند  . مبادا  خودش را از ارج و احترامی که لایقش میباشد  محروم کند   مبادا یک اهل فن بیاید  و  او را  در  فلان محیط مجازی  بین عده ای  نوقلم  بیابد  و  به طعنه   جمله ای سنگین  بارش کند و برود .  مبادا در  فلان کانون ادبی  او  را  دست رشته بگیرند که چرا  عضو فلان سایت نویسندگی شده    مبادا از تعداد  هنرجویان کارگاه نویسندگی  اش  کم  شود و ریزش کنند .  مبادا  موقع  اخذ مجوز های  اولیه برای چاپ کتاب جدیدش   و  عبور از نظارت چاپ و سانسور چی ها  و  ممیزی کتاب    به او  خورده بگیرند و اسمش را در  لیست سیاه بگذارند .  مبادا   مبادا      
     خب  الحمدالله   که بنده  نه  نویسنده  ام  و  اینکه  نویسندگی  پیشه ام .   بلکه بنده  تنها  رهگذرم و  تصادفی واژگان  سرگردان به تخیلات و افکارم  میچسبند  و پشت یک  ایده ی بکر و نو   صف می کشند   و ناخواسته سر ذوق آمده  و خلاقیت پشت خلاقیت   و خیمه ی سنگینم بر روی دفتر  و  چکه چکه  واژه واژه  میچکند بر تن کویر  کاغذی خطدار  و خودکار بیک آبی رنگ  و  عطسه های پی در پی   و تراوش جملات  پیوسته و جایی همین حوالی  یادم  می آید  که  من  نویسنده  نیستم     گویی  نجوایی بیصدا از روح درونم   میگوید ؛  تو  که  نویسنده نیستی  پس در  سایت خوب  همبودگاه  در پی چیستی؟     
    
  چرا  ادبیات داستانی پارسی  در سطح  بین المللی  زبانزد خاص و عام  نیست .  چرا حرفی برای گفتن نداریم . البته برخی از آثار  موفقیت هایی را  کسب کرده اند  که  در این مطلب  نمیگنجد  تک تک انان  را  نام ببریم    بطور مثال   سمفونی مردگان  از  عباس معروفی   به  زبان های  بسیاری  ترجمه  شده   ولی  آیا  این به منزله ی  ان است که بگوییم   ادبیات داستانی جهان  پیش ما  به  زانو  در آمده !؟    نه ‌  چنین نیست .     اما   مشکل از کجاست . ؟.

چرا  ما اهالی قلم و خرد   تشنه و پرعطش  به دنبال  ظهور یک نوقلم توانمند و پدیده  میگردیم   تا  بتوانیم  سینه مان را سپر کنیم  و سرمان را بالا بگیریم .   که  بله ه ه ه   ما  هم  داریم . خوبش هم داریم ‌ .     پس چی خیال کرده اند فقط همان صادق هدایت  بود  و دیگر  هیچ  در  چنته نداریم    زکی   خیال خام. ما  از این دسته  نویسندگان  بسیار  بسیار  بسیار   بسیار  داریم    منتها   همگی  را  در نطفه خفه کرده  و خانه نشین و تکیه بر ضلع سوم خلوت تنهایی هایشان  زده ایم    تا  به دیوار  نمور  تکیه کنند و اه  بکشند و  افسوس  بخورند  تا  دق  مرگ  شوند ‌  ما    درختانی  را میشناسیم  که  از همان زمان نهال بودنشان  با   اداره ی سانسور  و تیغ تیز ممیزی  پیوسته   تمرین   تبر بر کمر   میکنند .    پس چه خیال کردند    مگر  الکی  الکیه    خیالشان  ما  کم  الکی  هستیم          زهی خیال خام .   ما  اراده کنیم  چند شکسپیر  و ژول ورن  با  فرمت جدید   روانه ی  بازار  میکنیم .    بله    اللخصوص که امسال  سال  افزایش تولید   نامگذاری  شده  .   بنابراین  کافی ست اراده کنیم   تا  ویترین تمام کتاب فروشی های سراسر  جهان  را  قبضه  کرده  و  پر از  آثار  ایرانی  نماییم .        
   حیف که  خودکارم  جوهر  ندارد  وگرنه  همین  ازسایه   برایتان  یک  بوف نابینای  جدید  خلق  میکردم .  . 
  خب  واژه ی    کور"   بار منفی  دارد . 

کتاب های خوب بسیاری را  همگان  میشناسیم  و  تقریبا  همگی  انها را خوانده ایم .  مانند  برخی از اثار  ذیل : 
        □□□□□□■□□□□□□

مزرعه حیوانات

‏مزارع جاودان و پرچین‌هایى که روى آنها قند و کلوچه می‌روییده دیده. خیلى از حیوانات گفته‌هاى او را باور می‌کردند و منطق‌شان این بود؛ که زندگى اکنون پر از مشقت است، و انصاف در این است که دنیاى بهترى در جاى دیگرى» وجود داشته باشد!‏با منقار بزرگش به آسمان اشاره کرد و با خودنمایى مى‌گفت؛ رفقا آن بالا، آن بالا، درست پشت آن ابر سیاه، سرزمین شیر و عسل است، سرزمینى که ما حیوانات بدبخت در آنجا براى همیشه از رنج کار آسوده خواهیم شد. حتى مدعی بود در یکى از پروازهاى دور و دراز آنجا را به چشم دیده.!!!

    ○○○○○○○○○○○○○

عشق سالهای وبا

‏مارکز نویسنده ایه که قهرمانشو دست می‌اندازه.فلورنتینو اریزا بعد از پنجاه سال به فرمینا که میرسه در اولین جلسه ملاقاتش با معشوق( فرمینا)دچار یبوست میشه و چنان سروصدا تو شکمش و رودهاش راه میندازه تا اریزای بیچاره ومفلوک جلسه ملاقات رو کنسل کنه بندازه زمان دیگه 
   ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧

مارکز

‏مارکز نویسنده‌ایه که تا کرانه های وجودانسانی و تا حدودوثغورزمان ومکان ،انجایی که انسان دیگردارد خالی می‌شود از استعدادها و توانایی هایش مارا به پیش میبرد و تلاش می‌کند امکان تازه ‌ای راکشف کند.در عشق سالهای وبا انسان ها را در سن بالای هفتاد سال عاشق هم میکند!جایی که شوروشری نیست!

88888888888888888i8888i   ♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

واعظ مرگ

نیچه در چنین گفت زرتشت به وصف واعظان مرگ می‌نشیند:چه بسیارند واعظان مرگ. آنان خطرناک‌ترین مردمانند. چادر ظلمانی شبِ ناامیدی را بر خود فروپوشانده‌اند و مشتاق وقوع رویدادی کوچکند که پیامش مرگ باشد. . خرد چنین کسانی فریادن می‌گوید: زندگی دیوانگی است و بدتر از آن دل بستن به زندگی است. . هدف چنین مردمی دور ماندن از شر زندگی است و آنان را چه باک از آنکه با این کار دیگران را در بند کرده‌اند؟». تمام ما صدای واعظان مرگ را شنیده‌ایم. می‌دانیم چه می‌گویند و چه می‌خواهند؛ واعظان مرگ جان مردمان را برای زندگانی خویش می‌ستاید 
    ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
           0000♡♡♡♡♡♡0000
کرونا

با سلام. هر چیزی در جنبه‌های متفاوتش قابل تامل است.کرونا با چهره مرگباری که دارد از ابعاد دیگری، جای تفکر دارداین ویروس با ابعاد میکروسکوپی که دارد تمام مناسبات انسانی.تمام روابطعقاید و تفکرات و مفاهیم انسانی و جوامع انسانی و سنن و رسوم هزاره‌ها که انسان بارنج با حوصله و تحمل ساخته.در عرض کمتر از یکماه منفجر وباطل می‌کند. می طلبد انسان از نو فکر کند و ازنو بسازد

   ♡♡♡♡♡shin♡Brary♡♡♡♡♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
کریشنامورتی

‏هیچ پایانی برای آموختن نیست. اینکه کتابی بخوانی، آزمونی بگذرانی، تحصیلات را پایان ببری؛ نیست. سراسر زندگی از لحظه‌ای که زاده می‌شوی تا لحظه‌ای که می‌میری، روند یادگیری است. . ‎جیدو_کریشنامورتی

    ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

کریشنامورتی

‏کریشنامورتی مى گويد: "زندگى خود معلم است" من می‌کوشم به انسانها بیاموزم که بیاموزند. و برای آموختن، خود زندگی راستگوترین، صمیمی‌ترین و واقعی‌ترین معلم است. زندگی تنها معلمی است که انسان را فریب نمی‌دهد؛ به انسان دروغ نمی‌گوید؛ به انسان خیانت نمی‌کند؛ انسان را استثمار نمي كند

      ◇◇◇◇◇شین◇براری◇◇◇◇◇
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
عشق سالهای وبا

‏خواندن رمان عشق‌ سالهای وبا میتونه تجربه جالبی باشه.توی این رمان ما با روایت در روایت طرفیم. شبیه ساختار داستان‌های هزارویک شب!که هربار شهرزاد قصه‌گو داستانی روایت میکنه تا شب به صبح برسه و و صبح داستان از جایی قطع میشه که مخاطب از خوش می‌پرسه بعد چی!؟

           ____________________
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
سیال ذهن

ذهن ادمی مثل لوح سفیدی نیست که هرچه براو عرضه شود همان را نمایان کند،،،ابدا.ذهن هر داده‌ای را که به ان واردشود همان را تحریف خواهد کرد این موضوع سرچشمه دردورنج ادمی و هزار ویک مسله دیگه‌استاین موضوع در سیال ذهن خودش را به خوبی نشان می‌دهدپرش‌های زمانی درهم ریختگی زمان و رویدادها و سرگشتی و پریشانی انسان امروز نتجه همین ذهن و روایت سال ذهن است.گاهی ماجرایی سالها پیش رخ داده ولی هنوز ذهن از زیر چرخ‌دنده‌های خرد کننده ان خارج نشده.انسان را می‌کاهد و با دردورنج صیقل می‌دهدپروست سالهابعد به یادمی‌اورد بسکویتی را که با چای میل کرده و تداعی پشت تداعی و خاطراتی که مثل زنجیر یکی بعداز دیگری به ساحت خوداگاه می‌ایند و این دردو رنج را برای او به ارمغان می اوردیا در رمان دیگر راوی به سرزمینی کنار دریا سفر میکند و یاد و خاطراتازدست دادن فرزندان دوقلویش ازارش می‌دهد.همچنین خشم و هیاهو فاکنر ودیگراثار بزرگان این نوع روایت.در روایت سیال ذهن دیگر مخاطب راستی ودرستی راویت راوی برایش مهم نیست.مهم دردورنجی است که راوی باهاش درگیر است.در این عصر با این روایت دیگر کسی روایت کسی را نمیپزیرد.کلان روایت‌ها پوچ و نخ نما می‌شوند و انسان امروز درک درستی از ان نخاهد داشت و جنبه روایت کاریکاتور ی و بی معنی خواهد داشت.دیگر انسان به جایی بسته نیست و معلق است واین سبب اوارگی و بهم ریختگی انسان امروز می‌شود

■■■■■■■■■■■■     ________________________

ایده و شروع داستان

امروز جلسه‌ای داشتیم با عنوان کارگاه رمان. پنج نفری بودیم در خصوص شروع رمان حرف زدیم. و اینکه چجور ایده‌ای را به دست بیاوریم برای نوشتن. هرکدام نظری داشتیم. مجرری برنامه می‌گفت ایده را باید از دل کار بیرون اوردقبل از ان گفت باید در خصوص شروع و داشتن ایده باید با شگفتی با موضوعات روبرو شویم. این موضوع ممکن است ذهنی باشد یا عینی.هرچه بلشد ما با ان درگیر می‌شویم. و توی ذهنمان وول می‌خورد. بعد پرسش‌هایی می‌پرسیم.تا ایده را از دل کار بیرون بیاوریم و هرچه بیشتر بلید بهش زل بزنیم و بهش نزدیک شویم. اینگونه ایده را ازان خودمان می‌کنیم.یکی گفت سالها پیش شی بزرگی سوار یک لندور دیده که دیده ملحفه‌ای رویش است جلوتر رفته دیده جنازه‌ای زیر انبوهی ملحفه پنهان شده ودستش بیرون افتاده گفت تا مدتها باهاش درگیر بوده و بهش فکر میکرده. مجری گفت با پرسیدن سوالاتی می توان ایده را پردازش کردو به داستان نزدیک شد. یکی دیگ گفت شب حدود ساعت دو شب  داشته از کوچه پس‌کوچه‌ای مطهری رد می‌شده دیده زتی داشته جلو خانه‌ای تاریک چوب به دست پرسه می‌زده رفته جلو و گفته اینجا چکار نی‌کنی؟ با خودش فکر کرده لابد است. زن که قیافه‌ای جوانی داشته گفته به تو چه‌!  می‌گوید پلیسم و زن از دیدن لباس پلیسی ترسیده و گفته هوس پرتقال کرده و درخت پرتقال را نشان داده. گفتم برا یکی دو پرتقال ایجور خودتو انداختی زحمت الان  کسی ببیند می‌گوید ی می‌کنی! زن دستهایش را بهم می‌مالد و میگوید من فقط پرتقال می‌خواهم و با میگوید هوا خیلی سرد است و واقعا کم عقل است برای یک پرتقال ایجور خودش را اواره کرده‌است.گفت گفتم می‌روم برگشتی دیگر اینجا نباش گفت همه‌اش با خودم فکر می‌کردم تو نیمه‌های شب زنی برای پرتقال اواره  کوچه خیابان است. مجری گفت اینم سوژه وایده جالبی برای نوشتن است. دیگری گفت باید مثل فیلسوف با موضوعات روبرو شد ازدیدن دچار شگفتی وحیرت شویم واینجا می‌توان با دنیایی از ایده روبرو شد در پایان با این سخن اندره ژید می‌توان بحث را جمع بندی کرد که ""بکوش  عظمت در نگاه تو باشد نه در انچه تو به ان می‌نگری!"""

♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
    _____________________________

جنگ که در بگیرد، خیلی‌ها مجبورند سرباز بشوند. سلاح به دست می‌گیرند و می‌روند جبهه و ناچار می‌شوند سربازهای طرف دیگر را بکشند. هرچه بیشتر بتوانند. هیچ‌کس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه. کاری است که ناچاری بکنی وگرنه خودت کشته می‌شوی. جانی واکر با انگشت به سینه‌ی ناکاتا اشاره کرد. گفت: "بنگ! تاریخ انسان در یک کلمه."
هاروکی_موراکامی /
کافکا در کرانه ترجمه: مهدی غبرائی 
______________________________
●●●●●●●●●●●●●●●●
نمادو نمادپردازی

.رمان‌ها گاهی روزگار اینده را  پیش‌بینی می‌کنند.این رمان‌ها بیشتر در حیطه نماد و نمادپردازی این ویژگی را داراهستند و رمان مدرن هم از این لحاظ غنی است.ب عبارتی یکی از ویژگی‌های رمان مدرن توجه به نماد و نمادپردازی استاز داستان‌های چخوف گرفته تا سلف‌های او و ووبعدهمین رمان دم دستی  قلعه‌حیوانات یک نمونه است که امروزه بیشتر بهش توجه میشود اوضااع جامعه‌‌ای را بیان می‌کند  که دچار یک تحول شده و افرادی که هرکدام به انگیزه و سرشتی در این مهم دخیل بوده وهستند ودرپایان هرکدام سرنوشتی جدا پیدا می‌کنند.در حیطه نمایشنامه نویسی هم داستان همینگونه‌است  مثل برخی از نمایشنامه‌های چخوف و در حوزه ابزورد هم اینگونه است کرگدن اوژن یونسکو .اوازه‌خوانوبقیه. هر چه ما در حوزه تفکر و فلسفه عمیق‌تر ودقیق‌تر می‌شویم رمان داستان و نمایشنامه و در کل نوشته‌ای ما عمیق‌تر می‌شوند.یاد رمان بیگانه می‌افتم و سرنوشت وروزگار مورسو.در روزگاری که کسی بخواهد روراست باشد سرنوشت تلخی برای او رقم خواهدخوردحتی اگر مسیح باردیگر بیاید بازهم مصلوب خواهدشد!!!! 

○○○○○○○○○○○○○○○

اوشو

 ما یاد گرفته ایم که از خدا بترسیم، یاد گرفته ایم که از هر چیزی بترسیم، کل زندگی ما سرشار از ترس و اضطراب و بزدلی است، ترس از دوزخ، ترس از عذاب، ترس از خدا. مى آموزيم كه ما خوب و شریفیم چون می ترسیم! اما واقعاً فضیلتی كه اینگونه تنها بر ترس استوار است؛ ارزش محسوب ميشود؟  
آواز سکوت "اوشو"

  ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇

جرج ارول

 به امید سرزمین شیر و عسل                                                                                             
حیوانات مزرعه همیشه باید کار میکردند. نه شیر ِ گاو ها به گوساله هایشان می رسید و نه تخم مرغ ها منجر به تولد یک جوجه! همه ی دست رنج حیوانات متعلق به آقای جونز صاحب بی رحم مزرعه بود.غذای حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و نمیر بود. تا جان داشتند از ترس چوب و ترکه کار می کردند.وقتی حیوانی از کار افتاده می شد یا کشته می شد و یا در دوردست رها. دراین مزرعه زاغی بود که رابطه خوبی با آقای جونز داشت. او برای حیوانات مزرعه از دنیایی دیگر حرف می زد. می گفت ما حیوانات وقتی بمیریم به سرزمین "شیر وعسل" می رویم. آنجا دیگر نیازی به کار کردن نیست.می گفت سرزمین شیر و عسل آن بالاهاس، بالای ابرها! حتی ادعا می کرد در یکی ازپروازهایش آنجا را به چشم خود دیده ! بسیاری از حیوانات مزرعه حرف اورا باور می کردند و سختی هارا تحمل میکردند
 قلعه حیوانات  نوشته جورج اورول

   □□□□□□□□□□□□□□
سرنوشت بشر

چرا آدمی به آرامش نمی‌رسد؟به جرات می‌توان گفت ۱۲۴هزار پیامبر که آمده‌اند باز ۱۲۴ هزار تای دیگر بیایند باز هم نمی‌تونند درد ورنج بشری رو کاهش دهند. کافی است به اوضاع احوال جهان نگاهی گذرا داشته باشیم انوقت بهتر می‌توانیم در ورنج کم نشده بشری را ببینیمهر چه بیشتر فکر کنیم درد ورنج بیشتر ی خواهیم داشت و هیچ درمان وتسکینی انگار نمی‌توان برای این مبتلا به یافتهرچه ادم به انواع سرگرمی‌ها بازیها لذت ها دلمشغولیها رفتارها حرکات دست می‌زند تا از اندوه خود بکاهد بازهم ناتوان تر ازپیش به جی اول برمیگردد.این موضوع را مردم پیشین به ا بی درک وبیان نموده اند.افسانه سیزیف بیان این درد بی درمان است.هرچه سنگ را به بالای کوه برسانیم در اخر سنگ میغلتد به پایین و هرچه بافته‌ایم رشته می‌شود.دوباره درس عبرت نمیگیریم و باز سنگ را به سمت قله و نوک کوه هل می‌دهیم.اما بازهم با غلتیدن سنگ به پایین و دردی بیشتر واندوهی گستره تر گام برمی دارمو بازهم از سرنوشتی گریپذیر گزیر نخواهیم داشت ودوباره ودوّبارهادیان تا چه حد توانسته اند دردی کم کنند قیافه دنیا خود گواهستاما به راستی راه حل چیست؟؟؟ ایا اصلا درست که به این درد فکر کنیم یا اصلا اهمیت نداده باهاش سازگاری داشته و همزادخود بدانیمش؟؟؟ ودر پایان با دردی فزاینده دنیا را ترک خواهیم کردتا شاید ارامشی در پسین گاه باشد
   ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

نوشتن

نوشتن. چگونه میتواند آدمی رابه آرامش برساند؟؟اصلا کارکرد نوشتن چیست؟پرداختن به این مسله کارفلسفی می طلبد. امامیتوان فلسفه ورزی نمود.هرکس تجربه ای در حیطه نوشتن دارد لذتهایی را تجربه نموده است و عایداتی داشته. هرچه هست نوشتن باعث تمرکز می‌شود و ادمی را از پراکندگی رهایی می‌دهد. در روزگاری که اشفتگی در ذات روزمرگی است نوشتن به داد می رسد و به اوضاع روحی روانی و افکار سامان می دهد و از این رهگذر ارامشی حاصل می شود.چگونه می‌توان به این کار استمراربخشید؟؟؟؟

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
امروز ساعت۱۸۳۰مثل همیشه رفتم پیست دو.از دویدن لذت میبرم باعث تسکین و ارامشم میشه.یاد کتاب(وقتی که از دو حرف میزنم از چه حرف می زنم ) موراکامی افتادم با خودم گفتم چیزی که در دویدن هست استمرار و پشتکاره وقتی در اون تایمی که تعین کردی و تعداد دوری معلوم خوب می دوی چنان حس خوبی بهت دست میده که سر کیف میشی هیچ لذتی به پاش نمیرسه. ذهنت آزاد میشه از هرچی که آزارت میده و انگار تازه متولد شدی.پس من وقتی از دویدن حرف می زنم از رهایی حرف میزنم
  
  ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇♧◇◇◇◇
دوم اذرماه جلسه معرفی رمان دانشکده ادبیات از پشت ردیف صنوبرها نوشته آقای جوزی پور است.محل این جلسه حوزه هنری خرم اباد است.دوستانی ک مقدور است حضور داشته باشند خالی از لطف نخواهد بود.اقای جوزیپور دومین رمانش را چاپ کرده اولی به نام عشق سالهای برزخی مدتهاپیش چاپ کرده بود.این نویسنده نوشتن رمان را جدی دنبال میکند و این رمان جدید به نام دانشکده ادبیات از پشت ردیف صنوبرها کار فرمی است که می طلبد در خوانش صبر و حوصله داشته باشیم.خواندن این رمان تجربه لذتبخشی است برای دوستانی که به حوزه ادبیات تعلق خاطر دارند

شهروز براری صیقلانی و اعتراضات اهالی نشر و قلم به حواشی اثر داستانی بلند به نام نیلیا

داستان کوتاه برتر ، کفش شهر

داستان کوتاه مادرقحبه در فرار

پیش درآمد اثر داستانی بلند شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی

داستان بلند شهر خیس

داستان کوتاه عجیب ولی واقعی

داستان کوتاه ادبی

  ,ی ,یک ,و  ,رمان ,کرده ,    ,را به ,همه ی ,کرم خورده ,است که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ریاضیات و آمار برای اقتصاد وب سایت رسمی سرتیپ قاسم فراوان نامردمی با «آیت‌الله مردم» چرا؟ بروز ترین مقالات آموزشی ravanshenasi-mosbat kabk111 ستارت آپ های حوزه صنعت بهداشت و سلامت seven01 golbargyasil پاتق ما