.  

دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ،  در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه  همچون سوهان روحم بوده
هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام . 
و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست
گمان میکردم مرور زمان  مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و  به مرور از خاطرم برود. 
در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی 
انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل
درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده 
پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده
و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر 
بیوه ی غریب ، چشم براه ست 
اما چشم براه کی؟ 
ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده .  تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.
 ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت  شوهرش و پسربچه ای هفت ساله  را از دست داد ، و از آن بدتر  قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر  و عزادار  با رخت سیاه  به چله ی بنشیند . 

باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!.    دگر بار باز  پاییز از شهر گذشت ، 
رشت _سردش است!
جاده ها مرا میخوانند•••••
عزم من دلکندن و رفتن است••••
رسم جاده ها نیز هجرت است•••
بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••
نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•
چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم
چیز چندانی در آن نبود 
لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود . 
یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند 
واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ،  دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ،  بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک  در این یخبندان و سرمای شدید  با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند   ، 
برای انکه از انان بگریزم  ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم
درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم .  به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان
سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای  درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند
چشمانم را لحظاتی میبندم ، 
شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد
اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!
از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما
قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه  چیست 
از من به طعنه میپرسد ؛ 
 چای تلخ ، سردتر؟.
   یا که 
  چای سرد ، تلخ تر؟ 
سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید
_میگوید که از صفر تا صد  چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛  میدانی پدر چای  این سرزمین کیست؟ 
کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛   مگه چای هم بابا داره؟  خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه  کیه؟  مادرقهوه چی شکلیه؟
پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز  به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛  مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد 
مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات  محروم کرد 
و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره . 
من با لکنت میگویم ؛  ب ب ب بخدا  غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،  
قهوه چی میگوید؛  با کی حرف میزنی جوان؟. 

راه گریزی نیست 
از کافه خارج میشوم ، 
لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد  نمننننننن

(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح  سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ،  مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛  طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای خورد با  خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار
 خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟  ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا

شهروز براری صیقلانی و اعتراضات اهالی نشر و قلم به حواشی اثر داستانی بلند به نام نیلیا

داستان کوتاه برتر ، کفش شهر

داستان کوتاه مادرقحبه در فرار

پیش درآمد اثر داستانی بلند شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی

داستان بلند شهر خیس

داستان کوتاه عجیب ولی واقعی

داستان کوتاه ادبی

، ,ی ,چای ,چی ,قهوه ,ای ,، و ,بن بست ,قهوه چی ,و از ,ایستگاه قطار

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بازاریابی، تبلیغات، برند زیر سایه‌ی خدیجه aminmehrang maskannaderian کتابخانه عمومی امام الرحمه(ص)نائین همه چیز در مورد انواع بیمه frectalis امام خامنه ای: یاد و خاطره شهیدان و ارزشهایی که آنان جان خود را در راه آن نثار کردند، نباید هیچگاه به فراموشی سپرده شود و یکی از وظایف مهم مسئو fanoosfrectis narshin