برای خواندن داستان بروی ادامه مطلب در زیر کلیک نمایید .  توسط ساجده اسماعیلیان
324 بازدید
?بنام هستی بخش وجود?
من دختری از طبار ایران و ایرانی، آشوب هستم.
در نگاه اول با خود می اندیشید که شاید وجودم آشوب است، ذهنم آشوب است یا حتی قلبم آشوب است.
اما نه!
من را مادرم آشوب نامیده است؛ مادری که بهشت در دستانش جای داشت اما آن را زمین گذاشت تا مرا در آغوش بگیرد، مادری که پا به پای من درس خواند.
تجربه کرد .
اشتباه کرد.
پشیمان شد.
میان گریه های شبانه ام اشک شد .
میان خنده های کودکانه ام قهقهه شد.
میان دلشوره های امتحانم صبر شد .
و میان سختی های روزگارم مرحم شد.
او مرا آشوب نامید، شاید میدانست روزی کسی در دلم غوغا میکند.
او هم میدانست شاید روزی به آیینه چوبی اتاق خیره شوم و دنبال زیبایی های پنهان صورت خود بگردم .
او نیز روزی دختر بوده و حال مرا درک میکند.
شاید نامم را آشوب گذاشت تا در تمام زندگی ام به کم ترین ها راضی نباشم، نامم را آشوب گذاشت تا برای چیزی که به دنبال آنم آشوب به پا کنم؛ نامم را آشوب گذاشت تا برای زندگی ام بجنگم، من آشوبم دختری از جنس انقلاب و تحول.?


اما میان این سردرگمی های امروزه، آشوب وجود من ناچیز است اما آنقدر برایم ارزش دارد که قلم به دست بگیرم و آشوب وجودم را رقم بزنم.
من دختری هفده ساله به دور از هرگونه هواس پرتی های این دوران بودم ، تمام زندگی ام درس و امتحان و کتاب بود؛ کتابخانه چوبی رنگ و رورفته گوشه اتاقم دیگر تحمل کتاب جدید را نداشت، پاهایش سست شده بودند و میلرزیدند.
هرروز عصر به رسم عادت روسری گل دار سفیدم را به سر میکردم و آن گیسوان بلند را در زیر آن تور سفید پنهان میکردم ؛ بر لب پنجره مینشستم و در غرق در کتاب میشدم ، آنقدر محو داستان کتاب میشدم که گذر زمان را از یاد میبردم، گاهی فراموش میکردم که مادرم مثل همیشه برایم در فنجانی نقلی چایی اورده است؛ اما فنجان های چایی هیچگاه گرمای خود را از دست نمیدادند ، شاید آن ها گرم داستان های دلنشینی که میخواندم میشدند.
آن روز هم به رسم عادت نزدیک غروب پنجره اتاق را باز کردم و نفسی عمیق کشیدم، بوی گل یاس هوای اتاق را معطر کرد؛ با لبخند به بیرون چشم دوختم اما امروز چیزی متفاوت تر از کوچه خالی به چشمم خورد؛
پسری با لبخند به دیوار کوچه تکیه داده و چشمانش را به من دوخته بود؛ موهایش درهم به روی پیشانی اش ریخته شده بود و چشمان عسلی اش آدم را جذب میکرد ، آنچنان که نفهمیدم چندین دقیقه است که به چشمانش خیره شده ام، دستپاچه و با عجله پنجره را بستم و روی تخت نشستم. گویی وجودم در آتش میسوخت و گونه هایم گلگون شده بودند ، خودم را سرزنش میکردم و زیر لب میگفتم:
(( دختر برای چی همینجور به یک پسر غریبه زل زدی؟ میدونی اگه پدرت بفهمه از موهات آویزونت میکنه ؟))
اما تا دوباره به آن صحنه فکر میکردم ناخواسته لبخند به روی لبانم نقش میبست و حالت گرفته صورتم را به لبخندی عریض تبدیل میکرد .
آن شب با تمامی خیال های دخترانه ام صبح شد. آرام و قرار نداشتم تا خورشید غروب کند؛ آن روز عصر همان روسری تکراری را به سر نکردم ، روسری ساتن قرمز که لبه های آن را نگین دوخته بودم را به سر کردم؛ خودم هم دلیلش را نمیدانستم ، یعنی برای آن پسرک خوش چهره آرام و قرار نداشتم ؟
نزدیک غروب بود، کتابم را برداشتم و پنجره را باز کردم و زیرچشمی نگاهی به بیرون انداختم و درجا صورتم همرنگ روسری ام شد.
پسرک با همان گیسوان پریشان شاخه گل قرمزی در دست داشت و تکیه زده به دیوار انتظار مرا میکشید.
تا مرا بر لب پنجره دید تکیه خود را از دیوار برداشت و یک قدم جلو آمد .
" آهای دختر خانم " صدای پسرک بود .
عقلم میگفت نکن و قلبم میگفت چطور دلت می آید؟
نگاهی به کوچه انداختم، با خنده گفت:
" پرت کنم میتونی بگیریش؟ "
چشمانم را گرد کردم اما اجازه حرف زدن نداد و شاخه گل را به سمت پنجره پرتاب کرد ؛ با خجالت شاخه گل را از لب پنجره برداشتم و نگاهش کردم زیر لب گفتم :
"ممنون"
با لبخند صدایش را بلند کرد و گفت :
" حداقل بلند تشکر کن بفهمم! "
از خجالت سرخ شدم و پنجره را بستم ،نمیتوانستم روی پاهایم بایستم ، حس میکردم الان است که مادرم صدای تپش قلبم را بشنود.
چند لحظه بعد خواهر کوچکم را صدا زدم و از او خواستم تا یک لیوان آب بیاورد سپس شاخه گل را در آن قرار دادم و ب شاخه گل قرمز چشم دوختم .
نمیدانم چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خودم آمدم چراغ های خاموش خانه خبر از دیروقت بودن میداد؛ با عجله چراغ اتاق را خاموش کردم و به رخت خواب رفتم .
فردای آن روز با صدای شکسته شدن وسایل از خواب بیدار شدم . صدای گریه خواهر و مادرم در خانه پیچیده بود و کسی داشت وسایل را به در و دیوار میکوبید .
با عجله چادر گلدارم را به سر کردم و بیرون رفتم و چشمانم به صحنه ای ک میدیدم خشک شد .
مادرم گوشه حیاط افتاده بود و خواهرم را در آغوش کشیده بود و پدرم ، مرد زندگی ام ، با عصبانیت به روی آن ها دست بلندکرده بود .
با دیدن این صحنه پاهایم توان ایستادن نداشتد، به روی دوزانو افتادم و قطره های اشک از چشمانم روان شدند.
پدرم با عصبانیت فریاد زد :
" طلاقت میدهم، باید طلاق بگیری"
سپس با عصبانیت در خانه را بهم کوبید و رفت.
با عجله از پله ها پایین رفتم و مادرم را در آغوش گرفتم و هردو باهم گریه کردیم.
مادرم فقط میگفت :

" به ولله دروغه، به جون بچه هام دروغه"

و من فقط میتوانستم اشک بریزم.
به مادرم کمک کردم تا کمی دراز بکشد و تا شب مشغول جمع کردن خرده شیشه ها از اطراف خانه شدم.
دلم برای پسرک تنگ شده بود؛ یعنی او هم انتظار مرا میکشید؟

آخر شب به اتاقم برگشتم و با ناراحتی پنجره را گشودم اما صحنه ای ک دیدم آرامشی به آشوب وجودم بخشید ؛ پسرک گوشه دیوار نشسته بود، صدای پنجره ک آمد از جای خود بلند شد و به من نگاه کرد.


پسرک با خستگی گفت:
"منتظرت بودم "


با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم :
" برو ، اوضاع خوبی ندارم."
پسرک عاجزانه گفت:
" حداقل بزار اسمت رو بدونم "
با ناراحتی گفتم :
" آشوب ، آشوب"
زیر لب زمزمه کرد "آشوب" و لبخندی بر لبانش نقش بست.
منتظر بودم تا برود اما گفت:
" منم حسینم،اگرچه برات مهم نبود "
نگاهی با خستگی به او انداختم و پنجره را بستم.
حس میکردم دنیا بر سرم خراب شده.
دوستانم گاه و بی گاه با سر و صورت زخمی به مدرسه می آمدند و کل روز در افکار خودشان غرق بودند و در آخر معلوم میشد که در خانوادشان درگیر بحث و مشکلات هستند اما راستش را بخواهید در خانواده ما این خبر ها نبود ، یعنی کسی کاری به دیگری نداشت و همه برای خودشان زندگی میکردند. اما خیلی دلم میخواست بدانم این سایه نحس که به روی زندگیمان افتاده از کجا نشئت میگیرد.
فردا صبح دوباره با جیغ و فریاد های مادرم از خواب پریدم و به سمتشان پرواز کردم ؛ سعی داشتم مادرم را از زیر مشت و لگد های پدرم بیرون بیاورم اما من کجا و پدرم کجا؟!
در نهایت پدرم رضایت داد و ما از زیر مشت و لگد هایش جان سالم ب در بردیم؛ با بغض گوشه حیاط نشستم و مادرم با صدایی گرفته گفت:
" نمیدونم چه کسی پشت سرم همچین حرفایی زده که این رفتارا حقمه ، خودمم نمیدونم "
کم و بیش فهمیده بودم ماجرا چیست ولی کاری از دستم ساخته نبود؛ اما پدر من ، تکیه گاه زندگی من آدمی نبود که بخاطر حرف مردم ناموس خودش رو اینچنین زیر مشت و لگد بگیره.
از جای خودم بلند شدم و به امید دیدن حسین به لب پنجره اتاقم رفتم ، همانطور انتظار داشتم، به دیوار تکیه زده بود.
مرا ک دید با لبخند برایم دست تکان داد اما جلوتر ک آمد نگاهش به صورتم خیره ماند؛ با ناراحتی گفت:
"کی همچین بلایی سرت آورده گیسو کمند ؟"
بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد با صدایی مملو از ناراحتی گفتم :
"پدرم"
با تاسف به من چشم دوخت و گفت:
"چی کار کنم حالت بهتر شه ؟"
چه سوال خنده داری بود، خودش هم جوابش را میدانست، هیچ کار.
نگاهی به من انداخت و گفت :
" الان داری با خودت میگی چقدر دیوونم آره؟"
از این که ذهنم رو خوانده بود لبخندی زدم .
ناگهان شروع به خواندن کرد:

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

غرق در صدایش شده بودم که فهمیدم خواندن را تمام کرده ، با محبت لبخندی به رویش پاشیدم تا بفهمد که چقدر از شعرش لذت برده ام و اضافه کردم :

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

با ذوق به چشمانم نگاه کرد و گفت :
" واقعا؟ توام حافظ میخونی؟"
با آرامش سرم را بالا و پایین کردم؛خودش جوابش را گرفت.
به آرامی صدایم زد:
"آشوب"
با نگاهی که در آن سوال موج میزد نگاهش کردم؛
ادامه داد:
" اسمت حک شده گوشه قلبم ، هیچوقت پاکش نکن."
از شدت ذوق لبخندی روی لبانم نقش بست و زیر لب گفتم :
" اسم تو ام همینطور ."
متعجب سرش را بالا آورد و گفت :
" چی گفتی؟ آشوب ؟ درست شنیدم؟"
با خنده پنجره را بستم اما صدایش می آمد که شعر میخواند و از خانه مان دور میشود .
فردا صبح منتظر بودم که باز هم با فریاد مادرم بیدار شوم اما صدایی نمی امد. پس با ارامش لباس و دامنی برتن کردم و روسری چارگوش خود را با حوصله زیر گلویم گره زدم ؛ چهره خندان و شاداب حسین جلو چشمانم رژه میرفت و دوباره آرام و قرار نداشتم تا خورشید غروب کند.
ازپله ها پایین رفتم ، بوی قرمه سبزی فضای خانه را پر کرده بود، از در که وارد شدم دسته گلی بزرگ توجه من را به خود جلب کرد؛ مادرم با لبخند و ذوق بسیار دستم را گرفت و لب تخت نشستیم؛ با شوق شروع به تعریف کرد:
" مامان ، مامان، بگو چیشد؟! بابا صبح با یک دسته گل
اومد و معذرت خواهی کرد، گفت که همون بنده خدایی که پشت سر من حرف زده بود اومده و معذرت خواهی کرده گفته اشتباه دیده و اون زنی که با مش رحیم دیدن من نبودم."
از دیدن خوشحالی مادرم لبخند زدم و از ته دل گفتم :
"خداروشکر"
"راستی مادر لباس قشنگ بپوش شب مهمون داریم"
تعجب کردم ! همه اقوام ما در شهر زندگی میکردند.
هرچقدر اصرار کردم مادرم دهن باز نکرد.
با ذهنی درگیر ازپله ها بالا رفتم ،وارد اتاقم شدم پنجره را باز کردم و منتظر حسین بر لب پنجره نشستم .
ظهر شد، عصر شد، غروب شد اما خبری از حسین نبود، با ذوق آمده بودم که خبر مهمان های شب را به او بدهم.
با نامیدی جواب مادرم که صدایم میزد را دادم :
"جانم مامان "
"بیا مادر مهمونا اومدن."
چادر گلدارم را به سر کردم و از پله ها پایین رفتم ؛ در را گشودم و با لبخند به خانمی که رو به رویم نشسته بود نگاه کردم و سلام کردم .
خانم نگاهم کرد و به قول معروف چشمانش برق زد و گفت:
" ماشالله هزارماشالله"
لبخند زدم و روی گرداندم تا به بقیه سلام کنم که چشمم روی یک نفر ایستاد؛ موهایش دیگر پریشان نبود، آن هارا بالا حالت داده بود ؛ حالا عسلی چشمانش بیشتر خودنمایی میکرد.
حسین لبخندی زد و به آرامی سلام داد.
با تعجب جوابش را زیر لب دادم و گوشه ای نشستم و به حسین خیره شدم .
آنچنان محو او بودم که ناگهان مادرم با دستش به پهلویم زد و گفت :
"مادر، حواست کجاست ؟ میگن برید اتاق صحبت کنید."
به خودم آمدم و حسین را به سمت اتاق مهمان راهنمایی کردم ؛ در را ک بستم با لبخند گفت:
" اسمت گوشه قلبم که حک شد ، اجازه میدی توی شناسنامم ثبت بشه؟ "
با خجالت خندیدم و گفتم :
" ولی آخه چطور؟ پدرمن اصلا خواستگار توی خونه راه نمیده"
با محبت خندید و گفت :
" مگه من مرده باشم که تو کتک بخوری یا ناراحت باشی، همون شب رفتم پیش مش رحیم و فهمیدم بابات اشتباه برداشت کرده و حلش کردم."
با شنیدن این حرف از خوشحالی بغض کردم ، واقعا خوشحالیم ، آرامشم و حال خوب الآنم رو از حسین داشتم .
از اتاق که بیرون اومدیم مادر حسین گفت :
"عروس خانم مبارکه؟؟؟"
با لبخند سرم رو پایین انداختم و گفتم بله.
خواهر حسین با خنده کِل کشید و همه برایمان دست زدند و من ،آشوب،به زندگی جدیدی که با حسین اولین عشق زندگی ام قراربود داشته باشم لبخند زدم.تجربه
اگر از من میشنوید، بگذارید آدمها وارد زندگیتان شوند، هیچکس بیمیشوند دلیل وارد زندگی تان نمیشود ، بعضی ها می آیند تا  شوند، بعضی ها می آیند و خاطره میشوند و بعضی ها می آیند و ماندگار .
آمدن و یا رفتن کسی در زندگیتان بی حکمت نیست.
و به عنوان کلام آخر در تاریک ترین و منحوس ترین شب های زندگیتان ناامید نشوید ، خدا از آن بالا به شما چشم دوخته و منتظر لحظه ای است تا دنیایتان را دگرگون کند.
_________________________________________________
 

_______________________________________
پست شد در: داستان‌های جشنواره بدرقه قرن
کلمات کلیدی: چشم عسلی، آشوب گر، عشق، امید، آرزو، واقعیت
214
63م
حسام زاهدی و 213 نفر دیگر 
نمایش نظرات قبلی
مرتضی صالحی

شهروز براری صیقلانی 

مرتضی مودب پور 

 اسما سادات 




مرتضی صالحی
****
پاسخ
ژانویه 20, 2021
عثمان مرادی
عم
عثمان مرادی
****
پاسخ
ژانویه 20, 2021
جواد محسنی
جم
جواد محسنی
****
پاسخ
ژانویه 20, 2021
مسعود
مس
مسعود
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
مصطفی
مص
مصطفی
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
محمد
مح
محمد
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
خان
خا
خان
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
حسین
حس
حسین
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
مستر
مس
مستر
****
پاسخ
ژانویه 21, 2021
مرتضی باتجربه


شهروز براری صیقلانی مدرس ارشد آموزش عالی کشور نویسندگی

شهروز براری صیقلانی و اعتراضات اهالی نشر و قلم به حواشی اثر داستانی بلند به نام نیلیا

داستان کوتاه برتر ، کفش شهر

داستان کوتاه مادرقحبه در فرار

پیش درآمد اثر داستانی بلند شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی

داستان بلند شهر خیس

داستان کوتاه عجیب ولی واقعی

داستان کوتاه ادبی

، ,آشوب ,های ,مادرم ,پنجره ,ها ,را به ,کردم و ,و گفت ,و به ,با لبخند

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهندسی آموزش بورس و بازار سرمایه سکسکه ایّــام خرید اینترنتی بلیتز اندام آرا حقیقت جو خدا کلیاتِ صائب جعفری (نظم و نثر) 30namaturk